۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

خاطرات اعضای جدا شده از پ.ک.ک و پژاک!

  • ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
  • ۱۷۰ بازدید
  • ۰

انجمن بی تاوان : من به منطقه زاگروس رسیدم و از انجا دوباره به کمپ اموزشی خاکورک امدم ابتدا برای من یک کد سازمانی انتخاب کردند وکد سازمانی من زنار شد در دوره اموزشی حدود ۳۰نفر بودیم وافرادی از ایران عراق و ترکیه و سوریه بودند همگی عضوهای جدید بودیم و به شکل گروههای ده نفری در یک مقر می ماندیم وبرنامه اموزش خیلی فشرده بود وصبح زود ساعت ۶بیدار می شدیم و حدود دو ساعت ورزش صبحگاهی بود وخیلی خسته کننده بود زیرا به ما اسلحه بدون گلوله داده بودند و باید در حین ورزش با اسلحه می دوویدیم .خیلی خسته کننده بود وبعد از دوساعت ورزش صبحانه بود که انچنان مفید نبود زیرا ما مشکل لیوان داشتیم و هر کس زودتر به محل غذاخوری می رسید لیوان را بر می داشت وکسانی که هم دیر می رسیدند بدون لیوان می ماند و منتظر بود تا اینکه یک نفر لیوانش را به او بدهد تا در اخر یک جایی بنوشد صبحانه در نیم ساعت باید تمام می شد و بعدا از ان نوبت اموزش شفاهی بود که از ساعت ۷:۳۰تا ۱۲:۳۰ادامه داشت و موضوع ان بیشتر راجع به فلسفه و تاریخ و ایدئولوژی بود که خیلی خسته کننده بود و امثال من که سواد کافی نداشتند نمی فهمیدیم که کمسیون اموزش چی می گوید و به همین سبب خوابم می امد و چند بار هم تذکر گرفتم زیرا موضوع اموزش برایم نامفهوم بود و تنها ارزویم این بود که اموزش تمام شود وبعد از اموزش نهار می خوردیم که معمولا کسانی که در گروهک مانده اند می دانند غذای نهار در پ ک ک همیشه تکراری است همیشه لوبیای سفید و برنج بود وبعضی ها برنج را نمی دانستد خوب درست کنند از بس که داخل ان اب می ریختند که مثل معجون درست می شد وقابل خوردن نبود و چاره یی نداشتیم زیرا بغیر از ان چیزی نبود و بعد از نهار خوردن اموزش نظامی شروع می شد که از ساعت ۱:۳۰تا ۵:۳۰بود که از چند بخش بود از جمله اموزش اسلحه وشلیک و عملیات و انفجارات و کماندو بود و بخشی بنام رژه بود برایم این اموزشها جدید بودند وبرای اولین بار بود که اسلحه را به دست می گرفتم و می خواستم شلیک کنم برای بعضی ها اسلحه مایه غرور بود و یا اینکه گرفتن اسلحه و یا صاحب شدن اسلحه را خیلی دوست داشتند و به ان تکبر می کردند اما برایم ان طور نبود وحتی من انرا بعنوا ن بار اضافه تلقی می کردم و صدای شلیک ان برایم ناخوشایند بود و مرا اذیت می کرد وبعد از چند شلیک تحت نظر مربی اموزش کار تمام شد وهر کس به نوبت چند گلوله شلیک می کرد و اسلحه ما کلاش نیکوف بود که حدودا ۴کیلو گرم بود وبعد اموزش اسلحه کلاشنیکف به ما اسلحه دادند اما بدون گلوله بود تنها برای اشنایی بود وزمانی که این اسلحه پیشم بود احساس کردم که بارم خیلی سنگین شده است زیرا طبق مقررات باید هرجا که بروی اسلحه ات باید همراهت باشد حتی دستشویی و حمام …
روزها در دوره اموزشی سپهری می شد و هر روز چیزهایی را یاد می گرفتیم و در نهایت تضادها در من شروع می شدند زیرا با اموزشهای فشرده که خیلی خسته کننده بود شبها برای ما دو ساعت نگبانی می نوشتند ومن که خیلی خسته می شدم در حین نگبانی خوابم می امد و چند باردر نگهبانی خوابیده بودم و پاس بخش منرا بیدار کرد و بعلت خوابیدن در نگهبانی از من انتقادهای فراوانی شد و راپر(گزارش) خواستند که چرا خوابیده اید؟ هر چند که من توضیح دادم اموزش برایم خیلی سخت است و بدنم تحمل انرا ندارد وطاقت نمی اورم بجای اینکه منرا در لیست نگبانی حذف کنند ساعت نگهبای منرا اضافه کردند که گویا به من مجازات داده اند و من اعترض کردم و مدیریت دوره اموزشی که بنام شیارو سید خان بودند با من دشمن شدند وبه من مشکوک شدند و همیشه منرا زیر نظر داشتند معمولا دوره های اموزشی سه ماه بود حدودا یک ماه گذشته بود و من تماما از امدنم به پ ک ک دلسرد شده بودم و بدنبال راه فرا بودم اما منطقه خاکورک را نمی شناختم و همیشه راجع به منطقه سوال می کردم و فهمیدم که راه فرار نیست از یک طرف به ایران و از یک طرف به ترکیه و از یک طرف هم به عراق راه داشت و راه را هم بلد نبودم زیرا کوههای سر به فک کشیده خاکورک راه را دشوار می کرد و همه جا هم نیرو داشتند زیرا کمپ ما وسط خاکورک بود و اطراف ما همه جا نیروهای دیگر بودند زیرا قبلا چند نفر فرار کرده بود که فورا دستگیر شده بودند و حتی یک نفر را بنام چیا اهل ایران را در مرز ایران کشته بودند و بعدا گفته بودن که حین فرار روی مین رفته حال اینکه این طوری نبوده بود خودشان شلیک کرده بودند هر روز من به امدنم به پ ک ک متنفر می شدم و تنها بدنبال راه فرار بودم اما راهی پیدا نمی کردم زیرا همه جا تحت کنترل بود و کوههای صعب العبور بودند و همیشه به فکر آیسل بودم ان دختری که منرا در تله قرار داد تا اینکه مجبورشدم منرا ملحق کند وبعدا فهمیدم که او منرا گول زده بود که می گفت پلیس به دنبال توست حال اینکه منرا به کوه فرستاد خودش هم در شهر ماند.

تضادها در من بیشتر می شد دیگر طاقت نداشتم در اموزشها شرکت کنم و هر روز به بهانه اینکه مریض هستم چند روز در اموزش شرکت نکردم و به بهانه اینکه شکمم درد می کند و فلان و هر روز مدیریت اموزش سید خان و شیار به من مشکوک تر می شدند و یک روز هر دو با من بطور خصوصی حرف زدند و گفتند که چرا در اموزش تنبلی می کنی و به بهانه های گوناگون از اموزش فرار می کنی ؟ برای من که خط پایان بود جسارتم را جمع کردم و گفتم “هوال “من نمی توانم اینجا بمانم برایم خیلی سخت و من حتی نمی توانم لباس هایم را هم بشویم و خیلی فشارو اذیت می کشم اجازه بدهید به خانه ام و پیش خانواده ام برگردم ؟
همین که این را گفتم به من حمله ور شدند شما فرستاده دولت هستی ؟و جاسوس هستی؟ و دشمن شما را فرستاده برای اینکه سیستم اموزشی ما را مختل کنی ؟ و شروع کردند به تهمت ؟و خواستند مرا کتک بزنند من گفتم “هوال”من جاسوس نیستم من در شهر با حزب دمکراتیک خلق کار کرده ام و بعد از اشکار شدن کارم با دختری بنام آیسل مجبور منرا فرستاده اند انها اصلا با ور نکردند
و گفتند باید زندانی شوی و مورد بازجویی قرار بگیری .هرچه که من گفتم انها اعتنایی نکردند و من را به یک محل خارج از کمپ بردند که یک جایی کلبه مانند بود و ابتدا منرا بازدید کردند حتی لباسهای منرا نیز بازدید کردند وداخل کلبه رفتم و یک نفر بعنوان نگهبان جلو کلبه مراقب من بود و من تنها برای رفتن به دستشویی از انجا خارج می شدم و شبها دست و پاهایم را می بستند و مبادا فرار کنم حال اینکه من جایی را نمی شناختم که فرار کنم و یک پتو کثیف معلوم نبود چند سال انجا بود زیرم بود و یک پتو هم روی خودم می انداختنم خدا رحم کرد که فصل تابستان بود و گرنه من از سرما می مردم و حدود ۵روز در این کلبه من در بازداشت بودم تا اینکه یک روز منرا با ماشین به زندان للکان بردند.

ادامه دارد…

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین عناوین