۱۰ فروردین ۱۴۰۳
  • خانه
  • >
  • گزارشگر
  • >
  • گزارش دیده بان حقوق بشر کردستان ایران از سرنوشت کودک‌سربازان پ.ک.ک در شمال سوریه

گزارش دیده بان حقوق بشر کردستان ایران از سرنوشت کودک‌سربازان پ.ک.ک در شمال سوریه

  • ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
  • ۳۸۴ بازدید
  • ۰

«یورگن. و» یک جوان آلمانی است که بیش از سه سال در سوریه حضور داشته و در میان نیروهای شبه‌نظامی پ.ک.ک در شمال سوریه موسوم به ی.پ.گ زندگی کرده است. او به واسطه توانایی‌هایش به یکی از مقامات ارشد شاخه خارجی‌های «ی.پ.گ» تبدیل شد و این یادداشت را بصورت اختصاصی برای دیدبان حقوق بشر کردستان ایران ارسال است. یورگن قبل از حضور در سوریه یک فعال چپ آنارشیست بود، ولی اکنون یک فعال حقوق بشر است. او اکنون در آلمان زندگی می‌کند. وی در این یادداشت به مشاهدات خود از سرنوشت سه کودک‌سرباز عضو گروه‌های وابسته به پ.ک.ک در سوریه پرداخته است.

هر بار که در مورد حقوق کودکان مقاله‌ای می‌خوانم یا اخباری را می‌بینم، سه نفری که شخصا دیده‌ام به ذهنم خطور می‌کنند. سه نفری که در سن خیلی پایین درد و رنج زیادی کشیده‌اند، در حالی که آنان می‌توانستند به مدرسه بروند نه جنگ.

کامران

اولین پسری که دیدم، کامران بود. شخصا او را نشناختم، چون قبل از این که به سوریه بروم، کشته شده بود، اما توانستم با مادرش صحبت کنم. خانم «گ» که به دنبال کار می‌گشت به دفترم آمد. به خانه‌اش سر زدم و چند بار نیز به او پول دادم. خانم «گ» در اوایل دهه سوم عمرش بود و چهار فرزندش را  به تنهایی در شهر «تل‌تمر» بزرگ کرده بود. وقتی داعش، وارد این شهر کوچک شد، پسرش کامران ۱۶ ساله بود. چند عضو ارشد پ.ک.ک کامران را فریب دادند و خواهان مقاومت علیه داعش توسط جوانان و نوجوانان شدند. مادرش همراه زخمی‌ها در شهر ماند، تا بتواند به کامران و خواهرش (۱۸ ساله) نزدیک باشد. خواهرش عضو ی.پ.ژ. (یگان‌های مدافع زنان- شاخه مسلح پ.ک.ک در سوریه) بود. سرانجام در جنگ با داعش، کامران شدیدا زخمی شد و در بیمارستانی موقت که توسط «هه‌یوا سور» (هلال احمر وابسته به پ.ک.ک) برپا شده بود، در آغوش مادرش جان باخت.

خانم «گ» به من گفت که پسرش هنوز بچه بود و فوتبال بازی می‌کرد. همچنین به وسایل فنی علاقمند بود و وسایل خانه را تعمیر می‌کرد. کامران، دوست داشت درس بخواند و مهندس شود. خانم «گ» که در غیاب همسرش (که او نیز کشته بود)، ۴ فرزند را به تنهایی بزرگ کرده بود، با حقوق ناچیزی که موسسه «مالباتا  شهیدان» پرداخت می‌کرد، زندگی را می‌گذارند. در بین موسسات مختلفِ «تَودم» در شهر به دنبال کار می‌گشت، اما موفق نشد. چون زن جوان و تنها بود، شایعات زیادی در مورد وی وجود داشت. پس از کشته شدن کامران، خواهرش بلافاصله از ی.پ.ژ. بیرون آمد. او سخت ضربه خورده بود و به سیگار، مواد شیشه و ولگردی با دوستانش پناه برد و درس خود را ادامه نداد، چون احساس می‌کرد آینده‌ای ندارد.

خانم «ر» از آسایش

نفر دومی که به خاطر دارم، دختری با فامیلی «ر» بود. او برای تامین امنیت من تعیین شده بود. در دفتر محل کار من یک نگهبان دختر خیلی جوان (۱۶ ساله، بسیار آرام و ساکت و عضو آسایش) وجود داشت. هرگز ندیدم لبخند بزند. هر وقت از او درخواست می‌کردم چیزی بخواند، ترانه هایی می‌خواند که دل انسان را به درد می‌آورد. در آغاز بحران سوریه، پدرش به خاطر بیماری فوت و برادرش نیز به ترکیه فرار کرد. برادرش حتی به خود زحمت نمی‌داد به خانه زنگ بزند. «ر» در خانه‌ای کوچک با مادر و برادر هفت ساله‌اش زندگی می‌کرد. خیلی فقیر بودند. او بارها مرا به خانه دعوت کرد، اما فقط یکبار رفتم. خانه فرش نداشت، لذا روی صندلی پلاستیکی و زمین نشستیم. پنجره شیشه نداشت بلکه پلاستیک را به پنجره های چوبی زده بودند. خانواده سه نفره از حقوق «ر» امرار معاش می‌کردند.

او سه ماه به‌عنوان نگهبان درب اصلی در دفترم ماند و در شهر همراه من می گشت. پس از آن آسایش او را  فرا خواند تا آموزش بیشتری ببیند. نمی‌خواست برود، اما نمی‌توانست این دستور را نپذیرد. چون آسایش حقوقی ناچیز به او می داد. بعدا شنیدم او را به رقه فرستادند و نمی‌دانم زنده است یا نه.

«و» و ناخن لاک شده‌اش

سومین فرد «و» نام داشت که در عراق با او آشنا شدم. در کمپ محل افراد فراری از ی.پ.گ./ی.پ.ژ. او در آن زمان ۱۶ ساله بود و دو سال گذشته را در کوبانی گذرانده بود. وقتی ۱۴ ساله بود در شهر خود به عضویت در آورده شده بود (عضویت اجباری) و او را به جنگ با داعش فرستاده بودند. بارها از مرگ نجات یافته بود. و. خیلی جوان و ساده بود. به یاد دارم وقتی برای اولین بار پس از سال‌ها ناخنش را لاک زد، از شادی گریه کرد. مشتاق بود سرگذشت خود را به من بگوید به ویژه این که فرماندهان زن از او می‌خواستند کمتر بخندد، کمتر حرف بزند و کمتر بازی کند. البته نامزد او در جنگ کشته شده بود. آن پسر که «و» قصد ازدواج با او داشت، تنها یک سال از خود «و» بزرگ‌تر بود.

والدین «و» پس از چند روز آمدند و او را با خود بردند. او دوست داشت به مدرسه برود. هنوز هم صدها کودک در شمال سوریه به عنوان کودک‌سرباز وجود دارند. بیشترشان فریب تبلیغات را خوردند یا از روی فقر ناچار به عضویت و شرکت در جنگ بودند. کودکان باید به مدرسه بروند و بازی کنند نه این که تفنگ به دست بگیرند بجنگند، نگهبانی بدهند و به فرماندهان خدمت کنند.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *