۱۰ فروردین ۱۴۰۳

سرنوشت شوم زنان و دختران در پ.ک.ک و پژاک

  • ۱۹ اسفند ۱۳۹۸
  • ۱۶۱۹ بازدید
  • ۰

یادداشت خانم فرشته.م از اعضای سابق گروه تروریستی پ.ک.ک و پژاک در خصوص سرنوشت زنان و دختران در گروه به مناسبت روز جهانی زن

۱۷سال پیش در یکی از روزهای نسبتا گرم تابستان به همراه پدر و مادرم مشغول رسیدگی به امورات دامپروری در ییلاق بودیم که تعدادی زن و مرد اسلحه بدست نزد ما آمدند.

پدرم که آنها را از دور می دید بلافاصله به مادرم اشاره کرد و با عصبانیت گفت فرشته را بردار و زود به چادر بروید و تا نگفتم بیرون نیایید.

من که از طرز برخورد پدرم بسیار ترسیده بودم دست مادرم را گرفته و به چادر رفتیم.

بی سروصدا در چادر نشسته بودیم که نگاهم به چهره مادرم افتاد.دیدم به آرامی از چشمانش اشک سرازیر می شود.دستانش را گرفتم و هرچه قدر علت گریه کردنش را پرسیدم جوابی به من نداد و با اشاره گفت ساکت باش.

ساعتی گذشت.دیدم پدرم وارد چادر شد و با عصبانیت گفت هرچه سریعتر لوازم را جمع کنید و به خانه بروید.

من که در چادر نشسته بودم صدای پدر و مادرم را شنیدم که با صدای بلند با یکدیگر بحث می کردند و پدرم می گفت آمده بودند فرشته را ببرند.هرچقدر اسرار کردند من قبول نکردم.

با مادرم به خانه برگشتیم.

رفتار مادرم با من مثل روزهای قبل نبود.همه اش به من نگاه می کرد و چشم از من برنمی داشت.با حس و حال کودکانه ام کنجکاو شدم و از مادرم پرسیدم چه شده است که فقط به من می گویی در خانه بنشین و از خانه بیرون نیا.

با این سوال من انگار بغض مادرم ترکید و با چشمان گریان نشست با من صحبت کرد.

مادرم گفت وقتی که در ییلاق بودیم آن مردها و زنان آمده بودند تو را نزد خودشان ببرند.

پرسیدم مگر آن ها که بودند و با من چه کار داشتند؟مادرم گفت آن ها اعضای پ.ک.ک بودند و می خواستند تورا با خودشان به کوهستان قندیل ببرند.

من که تا آن روز کوچکترین حرفی از پ.ک.ک نشنیده و اطلاعی نداشتم از مادرم درباره آن ها بسیار سوال کردم.

با پاسخ های مادرم و آشنایی که از آن ها پیدا کردم ترس سراسر وجودم را فرا گرفت.

از آن روز به بعد مثل بچه ای دو سه ساله از مادرم جدا نمی شدم.همه اش فک می کردم هر لحظه اعضای پ.ک.ک می خواهند مرا بدزدند.

اما انگار کابوس پ.ک.ک نمیخواست مرا تنها بگذارد.

بلاخره در یکی از روزهای سرد زمستان هنگامی که فقط نه سال داشتم صبح زود هنگامی که از خانه عازم مدرسه بودم، دونفر مرد و یک زن از اعضای پ.ک.ک با زور و تهدید دستانم را بسته و با خود بردند.

از همان لحظه های اولیه که با آن زن و مردان میرفتم،فهمیدم که چرا مادرم آن روزها چرا آن قدر نگران و دلواپس من بود!

پایان قسمت اول

ادامه دارد….

 

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *