۲ آذر ۱۴۰۳

سرگذشت تلخ فریب‌خوردگان گروه های تروریستی کردی

  • ۱۸ مرداد ۱۴۰۲
  • ۲۱۲ بازدید
  • ۰
گروهک تروریستی دموکرات کردستان ایران، گروه پاک، پژاک و… که متهم به اقدامات ستیزه‌جویانه علیه کردهای ایرانی، همکاری با صدام و رژیم بعث و سکوت در برابر جنایت حلبچه، اقدامات تروریستی علیه شهروندان غیرنظامی و فریب و ربایش کودکان هستند، همچنان ربایش و فریب کودکان کُرد ایرانی را ادامه می‌دهند تا کمبود نیروی خود را از طریق «کودک‌سربازان» جبران کنند.شهروندان ایرانی که امروز گرفتار در گروه های مسلح کُردی مستقر در اقلیم شمال عراق هستند خواهان بازگشت به ایران هستند، اما نمی توانند و مطالبه خانواده های آنها این است که دستگاه های مرتبط در این ارتباط به آنها یاری رسانند.

به گزارش انجمن بی تاوان به نقل از دیپلماسی ایرانی، گروه‌های ستیزه‌جو و مسلح کُرد، در مسائل مختلف سیاسی، اختلاف نظرات جدی با هم دارند، اما در آسیب به خانواده‌های کُرد ایرانی و ربایش کودکان کُرد، کاملا شبیه به هم عمل می‌کنند.

حزب دموکرات کردستان ایران، گروه پاک، پژاک و… که متهم به اقدامات ستیزه‌جویانه علیه کردهای ایرانی، همکاری با صدام و رژیم بعث و سکوت در برابر جنایت حلبچه، اقدامات تروریستی علیه شهروندان غیرنظامی و فریب و ربایش کودکان هستند، همچنان ربایش و فریب کودکان کُرد ایرانی را ادامه می‌دهند تا کمبود نیروی خود را از طریق «کودک‌سربازان» جبران کنند.

مائده اصلانی

مائده اصلانی متولد ۱۳۸۷، از اهالی سنندج و از اعضای سابق گروه تروریستی دموکرات کردستان ایران است. خانم اصلانی در سیزده سالگی به دلیل اختلافاتی که با خانواده داشت به راحتی فریب وعده‌های دروغین یکی از اعضای این گروه را خورده و به این گروه پیوسته بود. مائده در گفتگویی مواردی را مطرح کرده که در ادامه خواهیم خواند:
«زمانی که وارد گروه شدم فقط ۱۳ سال سن داشتم، دلیل عضویتم هم این بود که با خانواده مشکلاتی داشتم، می‌خواستم مانند دوستانم آزاد باشم ولی خانواده این اجازه را به من نمی‌داد. من هم فریب اعضای گروه را خوردم.»

زمینه عضویت من، اینستاگرام این گروه بود، آنها شرایط مقرهای گروه در کوهستان را برایم بسیار ایده‌آل توصیف می‌کردند و حتی قول دادند من را به اروپا می‌فرستند. من هم از محیط خانه خسته شده بودم و به راحتی فریب خوردم.

از طریق یک قاچاقچی انسان، به صورت غیر قانونی از مرز سردشت از کشور خارج شدم و به گروه پیوستم. در گروه، آموزش نظامی و ایدئولوژیک دیدیم که برای من با ۱۳ سال سن، بسیار سنگین بود!

سپس وارد ساختار گروه شدم و به جنگل و کوهستان اعزام شدیم، از رویاها و تعریف اولیه خبری نبود! جمع کردن هیزم و زندگی در جنگل کجا و زندگی در اروپا کجا؟

اجازه تماس با خانواده را نداشتم. امنیت روانی نداشتم و نگران تعرض برخی پسرها بودم، شکایت من نیز گوش شنوایی نداشت و مسئولان نگران امنیت اعضا و به خصوص دختران جوان نبودند.

بعد از مدتی که در کمپ گروه بودم، کمپ‌های ما هدف موشک‌های ایران قرار گرفت. آواره شدم و فرار کردم! مدتی را در منزل یکی از دوستانم در اربیل زندگی کردم و چون کارت اقامت نداشتم مجبور شدم عضو سازمان خبات شوم. هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد و واقعاً نمی‌دانستم چه کار کنم. نزدیک به دو ماه هم در آنجا آموزش دیدم، در نهایت با خانواده‌ام تماس گرفتم و بعد از آن بلافاصله برادرم همراه با عمویم به دنبالم آمدند و من را به ایران بازگرداندند.

همیشه با خودم می‌گویم ای کاش زودتر برمی‌گشتم، اما چون از طرف گروه به من گفته بودند اگر به ایران بازگردم من را زندانی می‌کنند می‌ترسیدم به ایران بیایم. اما، از زندان خبری نبود و اکنون در کنار خانواده هستم و به آینده خودم امیدوارم و درس می‌خوانم، امیدوارم همه کودکان از محیط ناامن در کوهستان، فاصله بگیرند.

رضا عزیززاده

رضا در سال ۹۶ با موتور تصادف کرد و همین تصادف باعث بروز مشکلات مغزی و روحی شد و از آن زمان افسردگی گرفت. او که متولد ۱۳۶۶ در شهرستان خرم‌آباد است، اکنون ۵ سال است که اسیر گروه‌های مسلح کُردی شده است.

برادر رضا در گفت وگویی درخواست داشت که صدای این خانواده به گوش مسئولین داخلی کشور و مقامات اقلیم شمال عراق برسد تا بتواند برادرش را نجات دهد. وی در ادامه این طور می گوید: «برادرم قبل از عضویت در شبه‌نظامیان پاک (گروه تروریستی آزادی کردستان) به کار مغازه‌داری (خواروبار فروشی) مشغول بود و همه این اتفاقات تلخ، بعد از تصادف با موتور آغاز شد. گاهی اوقات می‌دیدم که در اینستاگرام صفحات مرتبط با شبه‌نظامیان پاک را دنبال می‌کند، اما هیچ وقت به این قضیه مشکوک نشدم که بخواهد عضو این گروه شود.»

وی سپس می گوید: «در ۵ مرداد ۹۷ با برادرم تماس گرفتم، او گفت می‌خواهد به مشهد برود، از آخرین‌باری که با هم صحبت کردیم یک هفته گذشته بود و دیگر ارتباطی با او نداشتم. تلفنش هم خاموش بود. به همین خاطر سعی کردم به دنبال او بگردم اما خبری نشد، بنابراین به پلیس آگاهی خرم‌آباد رفتم و در آنجا اعلام مفقودی کردم و تشکیل پرونده دادم. تقریباً سه ماه از رضا بی‌خبر بودیم که از طریق اینستاگرام یک پیام صوتی برایم ارسال شد و صدای رضا بود. رضا گفت که برای فرار از شدت افسردگی خود تصمیم گرفته که عضو پاک شود و از آن سال دیگر خبری از رضا نشد تا اینکه اوائل سال جاری از طریق واتس‌اپ دوباره با من تماس گرفت و گفت: در آن زمان که با اعضای پاک ارتباط داشتم طوری برای من تعریف می‌کردند که با عضویت در آنجا وارد بهشت می‌شوم و تصور می‌کردم با رفتن به آنجا تمام مشکلاتم تمام می‌شود، اما هیچ یک از وعده‌هایی که به من دادند را در آنجا ندیدم. رضا گفت که به همین دلیل قصد بازگشت دارد اما از طرف گروه تهدید شده‌ و نمی‌داند که چطور از آن جا خارج شود.»

«رضا عزیززاده» همچنان در پاک محبوس است و اجازه خروج از گروه را ندارد، گروهی که همسر رئیس آن از کودکان به‌عنوان محافظ استفاده می‌کند.

زندگی تلخ ایرج جعفری

ایرج جعفری (تولد: ۱۳۷۶ در ماکو) اهل چالدران بود که در سن ۱۸ سالگی یعنی سال ۱۳۹۴ بعد از تحمل شرایط بسیار شدید روانی و برای فرار از این شرایط، پا در راه بی بازگشتی گذاشت و در این راه کشته شد.

ایرج به درس و تحصیل علاقه داشت؛ دانشگاه هم قبول شد، اما فقر خانواده و یتیم بودن ایرج باعث شد وارد مسیری شود که در پایان به مرگ ایرج ختم شد. ایرج در سال ۲۰۱۹ در منطقه بسیار صعب‌العبور تندورک ترکیه در صفوف پ.ک.ک کشته شد، شرایط بسیار بد معیشتی خانواده‌ها در مناطق مرزی، علت اصلی پیوستن جوانان به پ.ک.ک/ پژاک است. در موارد بسیاری شاهد بودیم که علت اصلی پیوستن نوجوانان به پ.ک.ک و پژاک دو عامل «فقر مادی و فرهنگی» است.

چرخه بسته فقر و عضویت در گروه‌های مسلح

به اذعان اهالی منطقه، تعدادی از جوانان روستا به دلیل شرایط بد معیشتی و سوء استفاده پ.ک.ک و پژاک از شرایط موجود، به این گروه‌های مسلح ملحق شده‌اند. تعدادی از جوانان با مشاهده شرایط گروه موفق به فرار شده‌اند و اما تعدادی دیگر نظیر ایرج در جنگ پ.ک.ک و ترکیه کشته شده و حتی جنازه آنها نیز به خانواده‌شان نرسیده است.

همچنین، ریشه این مسائل را می توان در «فقر و توسعه‌نیافتگی مناطق کردنشین ایران» نیز دانست. اکنون باید پرسید چند ایرج دیگر باید قربانی شوند تا به طور ریشه‌ای مساله حل شود؟

ایمان و ادریس؛ قربانیان تروریسم گروه آزادی کردستان (پاک)

ایمان و دایی‌اش هر دو با هم مهمان حزب پاک هستند! این گفته پدر ایمان وکیلی است. خالد وکیلی پدر ایمان در گفت وگویی، به مواردی اشاره می کند در ادامه خواهیم خواند: ایمان فقط ۱۳ سال سن داشت! موتور می‌خواست و من چون نگران جانش بودم و او گواهینامه نداشت، برایش موتور نخریدم! او لج کرد و گفت که می‌خواهد برای زندگی به نزد دایی‌اش (ادریس) برود. من نگران شدم. ادریس چندین سال پیش عضو گروه پاک شده بود، نمی‌دانم این فکرها چطور به مغز پسرم رسیده بود! اما می دانم که از جانب ادریس نبود چون او به شدت خواهرزاده‌اش را دوست داشت و مطمئنم افرادی که ماموریت جذب کودکان را دارند ایمان را فریب داده بودند. اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد پسر ۱۳ ساله من قبول کند به صورت قاچاقی از کشور خارج و عضو گروه پاک شود. یک روز که در منزل بودم چند ساعتی خبری از ایمان نشد، یکی از همسایه‌ها گفت یک ماشین پژوی سفید که ۴ نفر دیگر سرنشین داشت ایمان را سوار ماشین کردند و با خود بردند! بلافاصله من و مادرش و چند نفر دیگر راهی مرز شدیم و خوشبختانه آنجا توانستیم به ایمان برسیم. در آنجا بود که با خواهش‌های مادرش ایمان پشیمان شد و قبول کرد که به خانه برگردد. چند ماهی گذشت و تقریباً سال ۹۸ بود. ما فکر کردیم این قضیه فراموش شده تا اینکه یک روز که قرار بود به مدرسه برود دیگر به خانه برنگشت. ما هم فقط به آن افراد مشکوک بودیم و می‌دانستیم کار آنهاست، پس با هر جایی که می‌شد تماس گرفتیم و سعی کردیم که فرزندمان را بازگردانیم. اما این بار کار از کار گذشته بود. زمان زیادی از رفتن ایمان گذاشته بود و دیگر نمی‌توانستیم به دنبالش برویم. سعی کردیم که با ادریس تماس بگیریم. اما خبری از او هم نبود، بلافاصله خودمان را به عراق رساندیم و به کمپ گروه پاک رفتیم و از آنها خواهش کردیم که پسرمان را پس بدهند، اما به هیچ عنوان قبول نمی‌کردند و گفتند که ایمان باید سه سال در آنجا بماند!

تلاش‌های ما به جایی نرسید و به ایران برگشتیم، خبری هم از ادریس نداشتیم و تلفنش خاموش بود. چند ماهی از رفتن ایمان گذشته بود که ادریس با ما تماس گرفت و گفت که موفق شده از کمپ حزب فرار کند و به شهر سلیمانیه رفته بود ولی از ترس اعضای گروه نمی‌توانست به ایران برگردد. گروه او را تهدید کرده بودند اگر به ایران بیاید قطعاً او را می‌کُشند، زمانی که ماجرای ایمان را برای ادریس تعریف کردیم خشکش زده بود و نمی‌دانست چه بگوید، او هم خبری نداشت و انگار خودش را مقصر می‌دانست که خواهرزاده‌اش به این راه دچار شده بود، اما در آن لحظه تنها چیزی که باید به آن فکر می‌کرد پنهان ماندن از دست اعضای گروه بود چرا که اگر او را پیدا می‌کردند، قطعا او را به قتل می‌رساندند.

نزدیک به یک سال از این قضیه گذشت و ما هم طی آن یک سال، دو مرتبه دیگر به عراق رفتیم و نهایتاً توانستیم با ایمان ملاقاتی داشته باشیم، البته نمی‌توانستیم خیلی راحت صحبت کنیم چرا که چند نفر به عنوان نگهبان در کنار ما بودند. آنها ایمان را تهدید کرده بودند که که چون قول داده بود به آنجا برود ولی به قولش عمل نکرده بود خانواده‌اش یعنی ما را می‌کشند، آن کودک سیزده ساله هم از ترس اینکه اتفاقی برای ما نیفتد به خواسته آنها تن داده بود. پشیمانی را می‌توانستیم از چهره غمگین ایمان ببینیم، زمانی که فهمید ادریس از آنجا فرار کرده است دیگر حرفی برای گفتن نداشت، روزها و ماه‌ها می گذشت و ایمان ۱۵ ساله شده بود.

هر روز در ایران، ایمان را با یک لباس نظامی و یک اسلحه تصور می‌کردیم، تمام خانواده در تب و تاب این تصورات بودیم که ادریس یک روز با ما تماس گرفت و گفت دیگر تحمل ندارد خواهرزاده‌اش در آنجا باشد. گفت من می‌دانم در آنجا چه می‌گذرد و می‌دانم چه بر سر این بچه‌ها می‌آورند، به همین دلیل با چند نفر از کسانی که در آنجا می‌شناخت ارتباط برقرار کرده بود و آنها هم قول داده بودند اگر ادریس بتواند ۲۰ میلیون تومان پول به آنها بدهد به او کمک می‌کنند که از یک راه ایمان را فراری دهند، اما همه چیز در یک لحظه خراب شد. ادریس در اربیل با آنها قرار گذاشته بود و توانست پول را مهیا کند، قرار بود در یک روز و ساعت مشخص به دیدار آنها برود تا بتواند ایمان را پس بگیرد اما دقیقا در همان روز و همان ساعت دیگر هیچ خبری از ادریس نشد. خیلی تلاش کردیم که خبری از او هم بگیریم اما بی فایده بود زمانی که ادریس هم ناپدید شد یک بار دیگر به عراق رفتیم ولی این‌بار نه فقط برای ایمان بلکه برای ایمان و ادریس! اما «اعضای مسلح پاک» منکر بودند که ادریس پیش آنهاست ولی ما یقین داشتیم قطعاً اتفاقی برای او افتاده است.

الآن فرزند من بیشتر از سه سال است که در آنجا حضور دارد، آنها که به ما گفتند پسرتان باید سه سال در اینجا باشد و بعداً خودش تصمیم بگیرد که آنجا بماند و یا برگردد، اما همچنان چنین اجازه‌ای به او نمی‌دهند که به ایران بازگردد. به هرکجا مراجعه کردیم، هیچ اتفاقی نیافتاد و ایمان و ادریس «همچنان مفقود» هستند.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *