انجمن بی تاوان : سعید مرادی عمر خود را از سال ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۵ را در گروهک پ.ک.ک گذرانده و سعی دارد تا با انتشار خاطراتش مانع از تکرار اشتباهش توسط دیگر جوانان کُرد مرزنشین شود که همواره در معرض فریب این گروه قرار داشتهاند. در این سلسله مطالب سعی داریم برشی از مهمترین بخشهای خاطرات سعید مرادی شامل چگونگی ورود به گروه، اتفاقات درون مقر پ.ک.ک، عملیاتها و درگیریها، مناسبات درون سازمانی، آموزشها و محدودیتها را به خوانندگان عرضه کنیم.
او در طول ۶ سال حضورش در پ.ک.ک بارها با دیگران به صحبت پرداخته و حتی در رفتار و سرگذشت برخی از افراد نیز جستجو کرده است. برخی روایتها و خاطرات او از پ.ک.ک در مورد افرادی است که از سنین پایین تا دهههای سوم و چهارم زندگی را به اجبار در گروه سپری کردهاند و سابقه اقداماتشان حکایت از افرادی دارد که بی هیچ ارادهای در مسیر منافع پ.ک.ک گام برداشتهاند!
برخی از افراد گروه (پ.ک.ک) که به بازگو کردن تجارب و خاطرات خود میپرداختند، دل خوشی از سازمان و گروه نداشتند، بیشتر نقاط منفی و یا شاید واقعی گذشته را بیان میکردند. بعضیها هم از رشادتها، قهرمانیها، ایثار و فداکاری شهدا و رفقا میگفتند.
در واقع نقطه لحیم این افراد به سازمان، چه آنانی که در سطح مدیریت و فرماندهی بودند و چه آنانی که سمت و مقامی نداشتند و گذر این همه سال و تحمل فشار و سختیهای زیاد، تنها به خاطر عهد و پیمانی بود که با رفقای همسنگر خود بسته بودند که اکنون آنها خفته و اینها بیدار بودند. برای من جای سؤال بود که چطور امکان دارد این همه سال را با این طرز فکر در این کوهها گذراند؟
گوش دادن به این انسانها آن هم بدون هدف و برنامه خاصی، هر چند بعضاً طاقتفرسا و دشوار هم بود؛ اما برای آنها نقش درمان دردهای نهفته و ناگفتهشان طی سالیان طولانی را داشت. به وضوح از رفتار و نگاهشان میشد فهمید که پس از بیان این حرفها، چقدر احساس سبکی میکنند و پهنای باند دل خویش را گسترش میدهند. بعدها متوجه شدم این رفتار من خیلی تأثیرگذار بوده و بعنوان شخصی متشخص و محترم در دل آنانی که گوش به خاطراتشان فرا داده بودم، جای گرفته بودم.
از همان موقع تجارب پارادوکسی را مشاهده کردم. آن هم آشکار و واضح در شخصیت همین کادرهای جنگجو که سالهای متمادی زیر بارانی از آتش گلوله و توپ و … بسر بردهاند و توانستهاند جان سالم به در ببرند.
یادم میآید نخستین پارادوکس را از صحبتها و خاطرات یکی از دوستان به اسم چکدار، متوجه شدم. چکدار آن زمان نزدیک به ۳۲ سال سن داشت، اما از ۱۵ سالگی با قانون سرباز گیری اجباری که یک مدت دستور کار گروه بود و خیلیها را به زور و تهدید برای مبارزه به کوهستانها آورده بودند، در آنجا حضور داشت و هنوز هم علیرغم چندبار زخمی شدن، هنوز آنجا بود و … .
چکدار بعد از اینکه به زور به کوهستان کشانده و در امور نظامی و جنگ با ارتش ترکیه به کار گرفته میشود، تنها با ۱۵ سال سن، به مرور زمان و به اصطلاح رایج گروه «رام» میشود. من هم از خودش پرسیدم اگر با زور و تهدید به اینجا آورده شده، چرا بعدها که فرصت فرار کردن داشته اینکار را نکرده است؟
در جواب گفت: «اول اینکه آن زمان بچه بودم و جرأت اینکار را نداشتم و ثانیاً فراری شدن از سازمان به مثابه نابودی کلیه خانواده بود، از کوچک گرفته تا بزرگ خانواده و خاندان با خانه، باغ و مال و ثروت سوزانده میشدند. پرسیدم دلیل این کار سازمان چه بود؟ با مکث کوتاهی جواب داد: «معتقد بودند که این مبارزه برای همه خلق کُرد است، بنابراین هر خانواده باید چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی همیار و همکار سازمان باشد. اگر بچه دارد چه بهتر باید بفرستد که در صف سازمان با دشمنان بجنگد و حق مشروع خود را بگیرد، اگر هم فرزندی ندارد و یا خیلی بچهاند، باید از لحاظ مالی به سازمان کمک کند. اینها قوانینی بود که در ترکیه و به ویژه کردستان ترکیه تحمیل شده بودند و معترضین به این قانون نیز به مجازات میرسیدند.»
هوال چکدار بعد از بیان این مطالب که گویا تمامی هم نداشتند، نفس عمیقی کشید و یک پوک از سیگار تنباکویش را که در میان کاغذ دستپیچ کرده بود و در سبیل خوشگلش قرار داده بود؛ بالا رفت و ادامه داد: «اگر شما جای من بودی چه کار میکردی؟» من هم با طرز فکری بچگانه و بهدوراز واقعیت بلافاصله جواب دادم، خُب معلومه همه را تیرباران میکردم و فراری میشدم. چکدار خندید و بعد با دستش به شانهام زد و گفت: «داداش خوشم اومد یکپا رامبوئی برای خودت، حتماً فیلمهای رامبو و جنگ را زیاد نگاه کردهای؟ ولی این کار باهمه آن فیلمها فرق میکند. آنجا فیلم و اینجا واقعیت است. متأسفانه انسانهای این دوره و زمانه سعی دارند از این واقعیتها فرار کنند.»
واقعاً جالب بود؛ پسربچهای در یکی از روستاهای مرزی و دورافتاده کردستان ترکیه که تنها تا کلاس چهارم ابتدایی درسخوانده بود و چند سالی هم چوپان بوده و زمان خود را با حیوانات زبانبسته گذرانده، اکنون در این سطح و با این آگاهی دارد صحبت میکند.
گویا از نگاهم فهمیده بود که چه سؤالی در مغز دارم. یککمی در سکوت من به چشمهایم خیره شد و دوباره ادامه داد: «اوایل با زور به اینجا آوردنم، بعدها که فهمیدم توانایی فرار را ندارم و در واقع تحمل دیدن نابودی خانوادهام را ندارم، تصمیم گرفتم مثل بچه آدم اینجا بمانم و با اینها به مبارزه و جنگ بپردازم. میدانم خیلی سخت است انجام کاری که خواسته خود آدم باشد و انسان مجبور به انجام آن شود، اما چارهای نبود. نزدیک به دو سال در این کوهها ماندم و در جنگهای زیادی هم شرکت کردم، ولی هنوز هم در فکر راهحلی بودم، زیاد با دیگر بچهها قاتى نمیشدم.»
بار دیگر نفس عمیقی کشید و قوطی تنباکویش را از جیب جلیقهاش ـ به قول بچهها اِلَک ـ بیرون آورد و همانطور که داشت با دستهای کوچک و خشن خود تنباکو را لای کاغذ سیگار میریخت و با انگشتانش همگون میکرد؛ ادامه داد: «جوانی است و هزار دردسر، شور و شوق جوانی و حسّ ماجراجویانه دوران جوانی سبب شد که به مرور زمان مشکلات و تهدیدات را فراموش کنم و به کلاشینکفم دل ببندم. بعد از مدتی احساس میکردم با پای خودم به اینجا آمدهام! راستش را بخواهی خودم هم باورم نمیشد، اما گفتم که، عشق جوانی، به هرچه گیر بده، دستبردار نیست. پس از آن دیگر خیلی کم به فکر راه فرار و یا خانوادهام میافتادم. همیشه با اسلحهام صحبت میکردم تا اینکه دریکی از درگیریهای نزدیک مرز ترکیه و عراق، پسرعمویم که او نیز با قانون سرباز بگیری به کوه آورده شده بود؛ شهید شد. بعد از آن در کنار عشق به تفنگم، حس انتقامجویی هم به دیگر احساساتم افزوده شد و کمکم کرد که اینجا بمانم و … .
چکدار که چند ماهی را هم به خاطر عاشق شدن در زندان سازمان گذرانده بود گفت: «خلاصه تا دلت بخواهد از این ترکها کشتهام، حقشان است… .»
خوی کشتار و جنایت رمز موفقیت در گروه
چکدار ادامه داد و صحبتهایش وارد فاز خشونت و خون شد. از نحوه انسان کشتنهایش میگفت. البته من گوش و درکش میکردم، چون در واقع یکی از رموز موفقیت در گروه و محبوب شدن همین خوی کشتن است.
ولی جالب اینجاست که این مبارز و جنگجوی تمامعیار پس از اتمام خاطرات داغ جنگوگریز، بحث عشق و عاشقی که به میان آمد، نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد که شُرشُر از گونههای نیمسوختهاش سرازیر شدند.
گفتم چرا گریهات رفته مرد حسابی؟ تو که یکپا قهرمان جنگ و مبارزه بودی، حالا به این سادگی اشکت درآمد؟ من فکر میکردم افرادی مثل شما اصلاً اشکی برای ریختن و گریه کردن ندارند، چراکه تصورم این بود که آدمهای نظامی باید ترحم و دوستی را به کناری بگذارند، ولی این رفتار کجا و آن همه کشت و کشتارها کجا چکدار؟
خجالت میکشید و نمیخواست گریه کند، اما دست خودش نبود، با معذرتخواهی تنهایش گذاشتم که راحت باشد. بگذارید گریه کند، چون شاعر گفتنی: گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه.
محصور کردن افراد در قالبهای خشن تشکیلاتی و تروریستی توسط گروه چنین منظرههایی را بعضاً باورناپذیر میکرد و بعد از این موضوع بود که فهمیدم حتی انسانهای پرخاشگر و بهظاهر بیرحم و سنگدل هم میتوانند گریه کنند و اشک بریزند.
از منظر دیگر به این مسئله رسیدم که افرادی که بهزور و تهدید وارد میشدند همه وجودشان را قربانی فرمانهای فرقهای تشکیلات میکردند.
اگر اشتباه نکنم یک رابطه بین درجه خشونت و عاطفه وجود داشته باشد. بهعبارتیدیگر آن دسته از افراد که زیادی خشن هستند و در چشم عموم بیرحم و سنگدلاند، همزمان دنیایی از احساسات و عواطف را با خود حمل میکنند، فقط مخفی میکنند که دیگران نبینند که البته میبینند. این هم یکی دیگر از نمونههای پارادوکس رفتاری و شخصیتی انسانها.
شناخت پارادوکسها در روزهایی که در کوه بودم و در صف سازمان، صفحه تازهای از صفحات زندگیام را ورق زد. بحثهای متناقض چکدار سبب شد که بیشتر بهطرف کادرهای قدیمی جذب شوم و به خاطراتی از این نوع، گوش فرا دهم.
خیلی از افراد تناقضات شخصیتی داشتند. البته ناگفته نماند که این فرمول تنها برای افراد موجود در سازمان صدق نمیکند، بلکه یک فرمول کلی و روانشناختی است که شاید در بین افراد گروه کمی برجستهتر و قویتر باشد، همه ما دارای چنین نقاط متناقض و بعضاً متضاد و یا همگرا هستیم. تنها نوع و اشکالشان شاید فرق داشته باشد.
این تناقضات و مسائل گویی فرمولی برای ماندن من در آنجا بودند. چراکه بعد از یک سال و اندی خیلی از مسائل و رفتارهایشان برایم مشخصشده بود و در واقع دیگر از آن سازمان بودم. ولی نمیدانم چرا اینهمه درگیر چنین مسائل و مشکلاتی میشدم. بعضی وقتها با خودم میگفتم به من چه ربطی دارد؟ هرکسی برای خودش یکپا مهندس و پروفسور است.