۲۸ آبان ۱۴۰۳
  • خانه
  • >
  • فرهنگستان
  • >
  • آشنایی با سر پل پ. ک.ک در شهر! | گورستان شورشی ها | خاطرات عضو جدا شده پ.ک.ک و پژاک|

آشنایی با سر پل پ. ک.ک در شهر! | گورستان شورشی ها | خاطرات عضو جدا شده پ.ک.ک و پژاک|

  • ۲۹ فروردین ۱۴۰۰
  • ۶۷۹ بازدید
  • ۰

چند ماهی بعد از این اتفاقات، با یکی از کادرهای پ.ک.ک در پارک آشنا شدم. قبلا ندیده و نمیشناختمش. ولی وقتی به سوی من قدم بر می داشت؛ انگار او من را می شناخت. نزدیک که شد، شروع کرد به احوالپرسی
گفتم: ببخشید شما؟ من شمارا بجا نمی آورم. گفت «اشتباه نکردی ما همدیگر را نمی شناسیم ولی حالا می خواهیم پایه ی این آشنایی را بنا کنیم، من اهل کردستان عراق هستم و زمانی ساکن شهر سلیمانیه بودم) حرفهایش طوری بود که گویا خواستار درد دل کردن است
من نیز محترمانه و بسیار جدی گوش کردم. ادامه داد خانواده من در سلیمانیه ساکن اند. از لحاظ مادی وضع خوبی نداریم. برای امرار معاش مجبور شدم درس و مدرسه را بیخیال بشوم و به کاسبی بچسبم تا کمک خرج خانواده باشم. »
پرسیدم خب حالا برای کارکردن به اینجا آمده ای؟ با تبسمی جواب داد «قضیه خیلی مفصل تر از این حرف ها است. در اوایل برای کاروکاسبی راهی بازار شدم، ولی بعدها فهمیدم که مشکل ما مادیات نیست؛ بلکه ما از لحاظ فکسری گداییم و به عبارت دیگر در فقر فکری و فرهنگی به سر می بریم، لذا تصمیم گرفتم که به دنبال ریشه مسائل بگردم. گشتم و گشتم تا اینکه عاقبت با گروهی آشنا شدم که با شیوه ی فداکردن، تمام وجود و عمر خود را برای تحقق این اهداف گذاشته اند. بیست و چهارساعته و با پشتکار زیاد برای از بین بردن فقر فکری و فرهنگی جامعه ی ما مبارزه می کنند
آقای ناشناس نفسی تازه کرد و با ریتمی بلندتر که شبیه بیان آژیناتورها بود ادامه داد و این فدایی ها زندگی و جانشان را نثار کرده اند تا ما آیندهی بهتری داشته باشیم. ما کردها در خاور میانه از هیچ حق و حقوقی برخوردار نیستیم. در واقع دنیا برای ما یک زندان بزرگ است و ما زندانیان محکوم به حبس ابد آن»

من که سراپا گوش بودم و خیلی محترمانه پای صحبت های این فرد که هنوز اسمش را هم نگفته بود، نشسته بودم؛ یک لحظه خود را در میان مباحث سیاسی تصور کردم.

نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم ببخشید آقا شما فکر نمی کنید خیلی تند جلو میروید؟ دوباره با تبسم و البته ریشخندی معنادار و متفاوت سبیل هایش را جنباند و جواب داد «ای بابا، فکر میکنی همچونت نخواهی مرد؟ ما همه مردنی هستیم، پس حداقل آن قدر مردانه زندگی کن که از مردن نترسی و با خجالت نکشی. این همه سال ما زیسته ایم که چه؟ چه کار کرده ایم؟ تابه حال از خودت پرسیدی کی هستی و چرا اینجایی و وضعیت و موقعیت تو این هست؟» |
کمی به سؤالش فکر کردم و بعد با تکان دادن سرم به او جواب منفی دادم. خلاصه این بحث من و آقای ناشناس حدود یک ساعت و نیم طول کشید، البته بعدها هم ادامه یافت.

یک بار دیگر او را دیدم و این بار خیلی بیشتر از جلسه ی اول صحبت کردیم، اکثر صحبت هایمان هم یک طرفه بود، چراکه من تنها گوش میکردم و همزمان سرم را تکان می دادم و همه اش او سخن می راند.
و در جلسه ی اول بعد مدتی که گذشت و از حال و وضع خودش گفت. پرسیدم چرا به سراغ من آمدی؟ چرا به سراغ کس دیگری نرفتی؟ تو که من را نمی شناسی، نمی ترسی گیر بیفتی؟
جالب اینکه جواب همهی سوال های من را به نحوی به فلسفه ربط میداد، من هم فکر میکردم که واقعا از همه چیز من خبر دارد ولی بعدها فهمیدم که این یک راهکار کلی است و برای هر کسی در پیش می گیرند. جواب این سؤال را هم مثل قبلی هایک جواب به اصطلاح فلسفی بود. گفت «ترس؟ مگر انسان باید از چه بترسد؟ اصلا چیزی هست که باید ما از آن بترسیم؟ من همه چیز خود را فدای این ملت کرده ام و برای انسانیت تلاش می کنم، تا جایی که خون در رگ داشته باشم ادامه میدهم، ولی اصلا مهم نیست که مرگ چه زمانی به سراغم می آید. شاید خودم بروم دنبال مرگا چون ما الآن هم یک مجسمهی زنده ایم. هیچ چیزی نیستیم و هیچ حقوقی هم نداریم.»
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد ما انسانهای مثل شما را خوب می شناسیم، می دانیم طرفمان چه کسی هست. چون کارمان را خوب بلدیم و در واقع برای انسان هایی مثل شما مشغول مبارزه ایم. شما هم اگر به جای من بودی خیلی آسان تشخیص میدادی که در این پارک به سراغ چه کسی بروی و سر صحبت را با او بازکنی، چون از دور مشخص است که شما به این چیزها احتیاج دارید و… .»

نحوه ی زندگی گریلاها و زندگی نامه ی اوجالان برایم گفت.

در مقابل صحبت هایش مطلب آن چنانی برای گفتن نداشتم و تنها می توانستم در میان صحبت هایش چند سؤال فلسفی و سیاسی بپرسم که متأسفانه او هم کارش را خوب بلد بود و طوری مسئله را دور می زد که من از بحث هایش زده نشوم و فاصله نگیرم. گویشی که وی یا به قول اعضای پ ک ک هه وال» به معنی رفیق با آن حرف میزد، تا حدودی برای من غریب و تازه بود، چون با گویش محلی ما متفاوت بود. اما او نیز سعی میکرد بیشتر از کلمات محلی منطقه ما استفاده کند تا من بهتر متوجه بشوم.

در مورد اینکه چرا اوجالان را رهبر کل کردها می خوانند؟ جوابش تنها در حد تبلیغات و شعار بود و نهایتا وقتی در جواب دادن کم می آورد؛ می گفت خودت که رفتی آنجا می بینی و میفهمی،»

جالب بود انگار او بجای من تصمیم گرفته بود چه زمانی باید بروم، اگر بخواهم دقیق تر از شیوه ای که او برای جذب مسن استفاده کرد صحبت کنم در واقع باید از شیوه های جذب فرقه ها حرف بزنم. شخصیت کاریزمایی که او سعی کرد از خودش در ذهن من بسازد و همچنین تلاش هایش برای کنترل ذهن و افکار من که در نهایت هم بسیار موفق بود و توانست من را به مرحله ای سوق دهد که مطابق با نظر و خواسته او فکر کنم؛ همه اینها از جمله شیوه های فرقه ها برای جذب افراد هستند. من خیلی زود مبهوت حجم وسیع اطلاعات درست یا غلط او شدم و تقریبا از یک مرحله به بعد کاملا گوش به فرمانش بودم. او همچنین سعی کرد از حس میهن پرستی و خدمست به مردم که در من وجود داشست سوء استفاده کند و با تحریک این احساس من اینطور القاء کند که اگر دنبال روی او باشم می توانم به مردم خدمت کنم
مغزشویی ها او سرانجام به نتیجه رسید و چند هفته بعد از آخرین دیدارمان باهه وال تصمیم گرفتم به شمال عراق و کوهستان های قندیل که محل استقرار نیروهای پ ک ک بود، بروم و عضوپ. ک.ک بشوم.

حرکت به سوی پ. ک. ک

حزب کارگران کردستان (PKK) در سال ۱۹۷۸ توسط گروهی دانشجو تأسیس شد. این گروه که افکار و عقایدشان نشأت گرفته از شیوع تفکرات چپ در فضای بین الملل بود که در ترکیه هم پیامدهایی به دنبال داشت
گروه در اولین جلسه ی خود که حدود دوازده نفر در آن حضور داشته اند کنگرهی اول را اعلام کردند و در این جلسه عبدالله اوجالان را به عنوان رهبر انتخاب نمودند
پایه های فکری این گروه، مارکسیستی لنینیستی بود. آنها معتقد بودند که دولت های منطقه مستعمره و ملت کرد هم مستعمرهی آنهاست. به عبارتی دیگر، خلق کرد مستعمرہی مستعمره است

در واقع پ ک ک میگوید «این مبارزات تنها مختص به این ملت نیست و ملت های دیگر منطقه نیز تحت ظلم و ستم حکومت های مرکزی هستند و این حکومت ها باید نابود گردند و یک کردستان واحد و یکپارچه تأسیس شود. به دلیل اینکه کردها از همه بیشتر تحت تأثیرات این ظلم و ستم ها بوده اند و ضعیف ترین بخش این معادله محسوب می شوند؛ باید از آنها شروع کرد. »
از همان اوایل اوجالان خود بر این عقیده بود که مسئلهی کردی، یک مسئلهی شخصیتی است. به این معنی که تاشخص کرد خود را از این افکار بردگی نجات ندهد، نخواهد توانست به آزادی دست یابد و تنها راه رسیدن به این آزادی را هم در افکار و راهکارهای حزب خویش متجلسی می ساخت
بر این اساس مانیفست راه انقلاب کردستان را منتشر کردند. تا سال ۱۹۸۴ بیرون از مرزهای ترکیه و در خاک لبنان این تشکیلات را اداره می کردند. تا اینکه در تابستان ۱۹۸۴ رسمأ جنگ مسلحانه علیه ترکیه را اعلام نمودند و آغازگر این جنگ هم کسی نبود جز کادر و فرماندهی نظامی گروه بنام معصوم کورکماز بانام مستعار ((عگید)).

حال پس از گذشت بیش از دو دهه، این درگیری ها همچنان ادامه دارد و طبق آمار منتشره، بیش از چهل و پنج هزار تن از طرفین کشته شده اند و چهار هزار روستا نابود و با خالی از سکنه شده اند و بالغ بر ۳ میلیون کرد مرزنشین و روستانشین ترکیه هم به شهرهای بزرگ و یا کشورهای اروپا کوچ کرده اند.

پس از دستگیری عبدالله اوجالان در ۱۵ فوریه ی ۱۹۹۹ میلادی در نایروبی پایتخت کتیاو تحویل آن به ترکیه، برای مدتی تنش و درگیری های طرفین شدت بیشتری به خود گرفت، اما با دستور اوجالان نه تنها این درگیری ها پایان یافت، بلکه دستور آتش بس یک طرفه و عقب نشینی به شمال عراق را برای اعضای گروه صادر کرد.

مدتی پس از دستگیری اوجالان، من هم فرصت و شرایط را برای خارج شدن از ایران و پیوستن به این گروه مناسب دیدم. البته از مدت ها قبل به دنبال این فرصت می گشتم تا یکروز تصمیم خودم را عملی کنم، شرایط و مشکلات خانوادگی، وعده هایی که هه وال به من داده بود، خیالات و تصوراتی که از پیوستن به پ ک ک در ذهنم پرورش یافته بود، به علاوه ساعت ها گفتگو باهیوال که بر روح و روان و احساسات من مسلط شده

بود، همه زمینه های پیوستن به پ ک ک را در من ایجاد کرده بود. سرانجام از مرزهای غربی کشور خود را به شمال عراق رساندم تا عضو این حزب بشوم. مسیر شهر تا نقطه صفر مرزی که گفته می شد اعضای گروه در آنجا مستقرند را بلد نبودم، لذا کادر گروه که قبلا باهمدیگر آشنا شده بودیم و ساعتها صحبت کرده بودیم، از این تصمیم من خوشحال شد و آدرس یکی از هواداران گروه را در یکی از شهرهای مرزی به من داد و گفت از آنجا به بعد تا سر مرز با او خواهد بود، او خود راه را به خوبی می داند و آدم مطمتنی است، خیالت راحت باشد.

روزی که خانه و خانواده را رها کردم خیلی خوب به خاطر دارم، صبح زود بود، پدر و مادرم نمازشان را خوانده بودند و طبق عادت روزانه استراحت می کردند. من هر زمان می خواستم بدون اطلاع خانواده جایی بروم از این زمان استفاده می کردم. بالای سر پدر و مادرم آمدم، آنها
خیلی معصوم و آرام خوابیده بودند، پدرم روز قبل با من بر سر اینکه بدون اطلاع او با دوستانم به کوه رفته بودیم کلی بحث کرده بود ولی آن موقع هرچه نگاهش می کردم سیر نمی شدم. نمیدانم چه چیزی باعث شده بود که چنین تصمیمی بگیرم، من خانواده خود را ترک کردم بدون اینکه هیچ چشم انداز مشخصی از مسیری که در آن گام بر می دارم داشته باشم. به مقر که رسیدی همه چیز تمام می شود
بنا به توصیه و سفارش هه وال، دست خالی از خانه خارج شدم و با هماهنگی قبلی خود را به هوادار گروه رساندم. تنها مقداری پول همراه داشتم و بس. در مقصدهم با نشانه هایی که از شخص مورد نظر برای من تعریف شده بود، وی را کنار یکی از دکه های روزنامه فروشی در مرکز شهر یافتم، رمز همان کلمه ی هه وال بود. پس از آشنایی بدون هیچ اتسلاف وقتی، راه کوهستان را در پیش گرفتیم.

منتظر بودم تعارف بکند برویم خانه استراحت کنیم و شاید هم روز بعدش راه بیفتیم، اما هیچ خبری از این حرفها نبود.

این هه وال هم حدود سی و چند سال سن و پک نیپ معمولی داشت، به نظر می رسید که متأهل باشد، در هر صورت اجازه نداد که زمینه ی پرسیدن این سؤالها مهیا شود و من هم زیاد سخت نگرفتم و اصلا برایم هم مهم نبود، او نیز می خواست من کمتر در مورد او اطلاعات داشته باشم چراکه زیاد اطمینان نمی کردند. الان که فکر میکنم میبینم اینها همه می توانست نشانه هایی باشد که من را با تناقضاتی نسبت به این گروه و اعضای آن روبه رو کندا بالاخره اگر قرار است برای آزادی و سربلندی این مردم مبارزه کنیم و چنین اهداف و آرمان های بالایی در ذهن داریم، این روش ها و رفتارهای پلیسی آنهم با کسی که میخواهد به گروه بپیوندد، چه معنی دارد؟! او در واقع بیشتر نقش یک قاچاقچی را داشت که قرار بود من را از مرز عبور دهد و به مقر گروه برساند. در واقع غلبه احساسات بر من و تصمیم گیری بدور از فکر و منطق همه از عواملی بود که باعث شد آن لحظه چشمم را بر این چیزها ببندم و خودم را در مسیری قرار بدهم که آنها برایم مشخص کرده بودند.

به هر حال بخش دیگری از راه را با ماشین رفتیم، هنوز تا روستاهای مرزی راه زیادی بود. اگر می خواستیم همهی آن راه را پیاده برویم، شاید یکی دو روز طول می کشید. تا مرزی ترین روستا، حدود یک ساعتی با ماشین طول کشید.

البته بخش اعظم جاده خاکی و خیلی ناهموار بود، بعضا این ماشین که از نوع سایپا هم بود، در چاله هایی فرو می رفت که دیگر امیدی به بیرون آمدنش نبود، اما راننده با خنده و پک گاز محکم، ماشین را بیرون می کشید. راننده به قیافه ی من که نگاه کرد گفت « به سلامتی کجا؟»

گفتم همین روستا، گفتم چطور مگر؟ گفت « آخر با این تیپ شیکت فکر نکنم بخواهی از مرز خارج شوی؟ شاید هم می خواهی بروی عضو پ ک ک بشوی، درست می گویم؟ »
من هم با ابروانی در هم تنیده و با لحنی سرد و خشک گفتم، فکر نکنم لزومی به جواب سؤال های جنابعالی باشد. با این جواب راننده که مرد تقریب میانسالی هم بود، ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.

اهالی آن مناطق به خوبی می دانستند که افراد غریبه و ناشناسی که روزانه به روستای آنها می آیند و بعد هم راهی کوهستان می شوند، کاری جز رفتن به مقر گروه را نداشتند. لذا آنها زیاد پرس و جو نمی کردند. آقایی که با من بود تا نقطه صفر مرزی آمد و با اشاره انگشت به درهای که در پائین کوه بود گفت «دقیقا آن پایین مقر گروه است. به آنجا که رسیدی همه چیز تمام می شود. من دیگر باید برگردم چون هوا که تاریک بشود از اینجا نمی توان عبور کرد. »

من هم با ترس و دلهره که مبادا در این کوهستانها گم بشوم و این مرد هم دروغ گفته باشد، خواستم دوباره مکان را سؤال کنم، اما انگار او نیز به ترس و دلهرهی من پی برده بود، لذا هنوز چیزی نگفته بودم، گفت نترس تو دیگر گریلا هستی، از چه می ترسی، همین پایین اند، بروه |
باهه وال خداحافظی کردم و او به عقب برگشت و من هم راه سرازیری دره را در پیش گرفتم. در کل مسیر پایین رفتن از کوه، در این فکر بودم که به آنجا که رسیدم چه باید بگویم؟ اگر پرسیدند با چه کسی آمدی؟ چه جواب بدهم؟ اینها که اسم خودشان را نگفتند.
در همین افکار بودم که پس از پیمودن حدود یک ساعت، به خانه هایی در اطراف رودخانه نزدیک شدم. هنوز چند صد متری مانده بود که برسم،یکی از محل بلندی که گویا مکان نگهبانان بود، فریاد زد «های تو کسی هستی؟» با شنیدن صدای نگهبان ایستادم و گفتم من از ایران آمده ام که عضو بشوم. نگهبان با بی سیم به مقامات بالا خبر داد و خود نیز به سوی من آمد. همین طوری که داشت به طرف من می آمد گفت «بیا پائین »
برای اولین بار بود که یک جوانی را در چنین لباس و یونیفرمی میدیدم. برای من خیلی هیجان انگیز بود، جوانی تقریبا هم سن و سال خودم، با یکدست لباس کردی، کلاشنیکف، خشاب، نارنجک و کفش های زردرنگی که انگار مخصوص کوه و اعضای گروه ساخته شده اند.
پسر جوان پس از سلام و احوالپرسی چند سؤال اولیه پرسید، اینکه اهل کجایی؟ برای چه آمده ای؟ و …، بعدهم گفت «دنبال من بیا». همین طور که داشتیم از کنار رودخانه به طرف پانین و مقر فرماندهی اصلی می رفتیم، پسر جوان مدام حرف می زد، اما من اصلا نفهمیدم چه گفت، چون اصلا گوش نمی کردم و حواسم به او نبود.

صدای آرامش بخش آب، طبیعت بکر و سرسبز و انسانهایی که همچون مورچه به این طرف و آن طرف می رفتند، کاملا توجه من را به خود جلب کرده بودند؛ به مقر رسیدیم.

مرد میانسالی با موهای کم پشت و نیمه سفید، با من دست داد و احوالپرسی نمود و به داخل کلیه دعوت کرد. پس از سؤال های اولیه گفت وگویا خیلی خسته ای، یک چای برای این مهمانمان بیاورید که می خواهند استراحت کنند. پس از یکی دو دقیقه ای آمد. آن هم در یک لیوان دسته دار بزرگ. عجب جایی بود. من که اصلا همچنین چایی نه دیده و نه نوشیده بودم.

لیوان بزرگ را که جلوی من گذاشتند، همین طور بی حرکت و ساکت منتظر رسیدن قند بودم، دیدم خبری نیست و فرمانده هم همین طوری چای را بالا رفت و نوشید.
خیلی جالب بود با خود گفتم حتما این ها ضرر شیرینی و قند را به خوبی می دانند که استفاده نمی کنند. با اینکه نه، حتما پول ندارند فند بخرند. در این افکار بودم که آقای فرمانده هه وال چکدار» گفت «جبه منتظر قندی؟» هنوز جواب نداده بودم کمی خندید و گفت «نه بابا اینجا خبری از قند و این چیزها نیست، بچه ها داخل لیوان شکر ریختند و هم زدند، شیرینه بخوره |
من هم که نمی خواستم همان دقایق نخست کم بیاورم، گفتم نه منتظرم سرد بشود، می دانم شکر ریخته اند. این صحبت ها و نوشیدن چای تقریبا دو ساعتی به طول انجامید و این دو ساعت من غرق افکار مختلف بودم. در آن لحظه هیچ تصویر مشخصی از گروه و آینده خودم در آن نداشتم، احتمالات و افکار مختلف که گاهی سرنوشتی خوب و گاهی هم سرنوشت تاریکی را جلوی رویم قرار میداد، دست از سرم بر نمی داشتند. انگار اصلا تابحال در مورد رفتن به آنجا و آینده پیش رویم فکر نکرده بودم و در آنجا تازه می خواستم شرایط را برای خودم بررسی کنم. سوال های زیادی هم در ذهنم بود که ندرت پرسیدن آنها را هم نداشتم، شاید میترسیدم آشفتگی افکارم یا نامطمئن بودن تصمیمم آشکار شود. شرایطی که تا قبل از آمدن به آنجا برای خودم سبک سنگین کرده بودم، به یکباره به وضعینی مبهم تبدیل شده بود و من تازه به این فکر میکردم که به اندازه کافی برای آمدن بررسی نکرده بودم. شاید در آن لحظه تاحدی از بند احساسات خارج شده بودم و با واقع بینی بیشتری به تصمیمم نگاه می کردم! آن دوساعت به سرعت برایم سپری شد و سرانجام یکی از نگهبانان همراه من شد تا راه را نشانم دهد و در ضمن مکانی هم که باید در آنجا شب را صبح کنم مشخص نماید.

آن شب را همان جا به صبح رساندم. از فرط خستگی نتوانستم بنشینم و با آنها گفتگو کنم. پسر جوانی که یک چشمش باندپیچی شده بود راهنمایی ام کرد. پرسیدم چشمت چه شده؟ با تبسم و صدای آرامی جواب داد «ترکش نارنجک» خیلی کوتاه، صریح و تلخ جمله را بیان کرد و رفت.

یک گوشه ی اتاق دراز کشیدم و خواستم آن روز طولانی را به یاد بیاورم که چطور گذشت؛ اما دقیقه ای هم نگذشته بود که خوابم برد. روز بعد با سروصدای افراد اطرافم بیدار شدم. شب وقتی به اتاق رفتم کسی آنجا نبود، ولی صبح که بیدار شدم دیدم چند نفر دیگر آنجا خوابیده اند. بعد از صرف صبحانه سادهی پیر و چای شیرین، از مسئول آنجا که مردی سوریه ای بود و با عصا لنگان لنگان راه می رفت، پرسیدم کی به قندیل می روم؟ آخر شنیده بودم که مقر اصلی و مکان دوره های آموزشی در دره ها و ارتفاعات کوهستان قندیل است.

جواب داد عجله نکن چند نفر دیگر هم هستند وقتی اینجا رسیدند، باهم راهی قندیل میشوید» اخلاق و رفتارش خیلی برایم عجیب بود. هرکسی سرش در کار خودش بود و مثل قافلهی مورچه ها مدام این طرف و آن طرف می رفتند، ظرف چند دقیقه با چند زبان و لهجه با یکدیگر حرف میزدند؛ ترکی، عربی، کرمانجی و سورانی.

سه روز آنجا بودم؛ کارم تنها خوردن، خوابیدن، گفتگو و بحث، خواندن و شبها هم نشستن پای ماهواره و گوش دادن به اخبار و بعضأ فیلم و سریال بود. در مورد اخبار و رسانه ها این محدودیت وجود داشت که فقط شبکه های متعلق به گروه در آنجا نمایش داده می شد و دیگر شبکه های ماهواره ای در دسترس نبودند. البته برای من که تازه به آن مکان رفته بودم، همین مهم بود که ببینم رسانه های آنها چه می گویند و شاید حتی اگر امکان دسترسی به همه کانالهای ماهواره را هم داشتم، فقط کانال های خودشان را تماشا می کردم. در واقع محدودیتی که برای دسترسی به رسانه اعمال می شد، در آن لحظه به عنوان یک محدودیت برایم مطرح نبود و به همین خاطر حتی به دلایل اعمال این محدودیت ها فکر هم نمی کردم. اعضای این گروه با زبانی صحبت می کردند که تقریبا مخلوطی از چند زبان و گویش محلی است.

اصل این گروه از ترکیه بوده و کردهای آنجا آن را تأسیس کرده اند و اکثریت هم با آنهاست، تأثیر زبان ترکی در سطحی باورنکردنی در زندگی روزمره شان به چشم می خورد. ترکیه ای ها اکثرا باهم ترکی صحبت می کردند و اگر هم زحمت گردی صحبت کردن را که همان کرمانجی بود به خود می دادند؛ آن قدر کلمات ترکی در آن وجود داشت که نمیشد به سادگی فهمید. حتی آن دسته از اعضای ایرانی که در مناطق آذربایجان غربی با آذری ها همسایه بوده اند و به خوبی آذری را بلد بودند؛ در فهمیدن جملات آنها دچار زحمت و سردرگمی می شدند.
منطقه ای که این گروه در آنجا مستقر بود، از لحاظ جغرافیایی متعلق به عراق و البته نزدیک به مرز ایران بود اکثر افرادی که آنجا بودند؛ به نوعی زخمی و برخی هم ناقص العضو بودند. در حقیقت مکانی که من برای سه روز در آنجا اقامت داشتم، محلی برای استراحت صدمه دیده ها بود تا بعد از گذراندن دوران نقاهت به کوه برگردانده شوند تا بار دیگر به مکان اصلی خود بازگردند.
روزی که قرار بود با چند تن دیگر برای گذراندن دوره های آموزشی به قندیل اعزام بشویم، یکدست لباس کردی (البته با دوخت متفاوت) په من دادند و گفتند باید لباس های خودت را همین جا بگذاری و از این پس از این لباس ها بپوشی» این همان یونیفورم مخصوص گروه بود، دارای رنگ های متنوعی از جمله گاباردینی، زاگرسی و…. اما اتفاق عجیبی که برای لباس های ما می افتاد این بود که آنها را در آتش می سوزاندندا دانستن معنی این حرکت و بسیاری از رفتارهای دیگر آنها از قبیل تغییر اسم افراد برایم جالب بود، البته با توجه به اینکه مثل یک محیط نظامی کسی زیاد در این موارد سوال نمی پرسید و چون و چرا نمی کرد، من هم معمولا سعی میکردم در برابر این اتفاقات سکوت کنم و همواره امیدوار بودم که به زودی جواب همه سوالاتم را خواهم یافت. اما حرفی که در آنجا میزدند، این بود که این لباس در واقع هویت قبلی ما بوده و سوزاندن آن نیز بدین معنی است که ما از آن هویت نجات پیدا کردیم و دیگر قصد بازگشت به آن را نداریم. تغییر اسم هم در واقع همین معنا را داشت و به دنبال ارائه هویتی جدید به افراد بود؛ هوینی که با محبط، شرایط و اهداف گروه همخوانی دارد.
اسامی لباس ها از قبیل گاباردینی و زاگرسی از مکان تولید پارچه و یا منطقه ای که بیشتر از این پارچه استفاده می کنند ایجادشده و یا به خاطر رنگ خاصی بود که این نوع پارچه ها از مناطق ذکر شده داشتند. مثلا لباس زاگرسی دارای رنگی زرد متمایل به نارنجی است و متناسب با پوشش گیاهی آن منطقه است. لذا آن دسته از اعضا که در آن مناطق مستقرند، از این نوع لباس ها می پوشند.
لباس هایی که برای من آوردند کهنه بود اما از شلوارهای تنگ خودم خیلی بهتر به نظر می رسید چراکه در این مناطق نمی توان با لباس های تنگ در میان کوه و کمر رفت و آمد کرد، یک قطعهی چند متری پارچهی توری هم دادند و گفتند این را دور کمرت ببند. هرچند تا آن زمان از این نوع لباس ها نپوشیدم اما به نن پیرمردهای منطقه دیده بودم.
به هر حال پوشیدیم و پسئیم و چند دقیقه ای پیاده راه رفتیم که به جادهی خاکی از نوع نظامی رسیدیم. آنجا یک خودروی لندکروز منتظر مان بود که یک بخش از مسیر را با خودرو طی کنیم.

 

ادامه دارد…

 

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *