کوههای مرزی و مرتفعی در این سرزمین لالهگون وجود دارد که با قلههای سر به فلک کشیدهاش، دروازه عروج به آسمان و روبه تعالی برای کبوتران سبکبال به شمار میرود.
آری خاک پاک آذربایجانغربی از جنوبیترین منطقه تا شمالیترین نقطه صفر مرزیاش، منصه عروج این کبوتران عاشقپیشه محسوب میشود اما «چالدران» میعادگاه دیگری برای عاشقان طریقت عاشورایی و صیانت از حریم حقیقت است و به قول حافظ شیرینسخن «راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست».
اما عبور از این طریقت پرپیچ و خم به سادگی قابل معنا نیست و برای عروج و همنشینی با سالار شهیدان باید به زندگی مادی پشت پا زد و به اوج قلههای تعالی رسید؛ همان موفقیتی که حججیها در بیرون از مرزهای جغرافیایی و امثال مستشاریها در این خطه به آن دست یافتند و عاقبت بهخیر شدند.
این مسیرهای شهادتطلبی در سرزمین موسوم به «رنگین کمان اقوام و ادیان الهی» همچنان برای عاشوراییان هموار است و بر همین اساس کودکان و زنانی در این دیار وجود دارند که همچون دوران دفاع مقدس به خیل خانوادههای معظم شهدا میپیوندند؛ کودکانی که ریشههای اعتقادی آنان از آب اشکهایشان سیراب میشود و راه و رسم پدرانشان را ادامه میدهند.
روزی برای دیدار با فرزند شهید «آخوندزاده» که تصویر گریههایش در سوگ پدر در فضای مجازی منتشر شده بود، به چالدران سفر کردم اما دست بر قضا خانواده این کودک در منزل حضور نداشت و با همراهی گرم تعدادی از نیروهای سپاه چالدران راهی منزل شهیدی دیگر شدیم؛ غافل از اینکه هنوز داغ از دست دادن پدر این خانواده برای «زینب» آن خانه تازه است.
کمی بالاتر از سپاه چالدران منزل شهید با حجلههای مشکی و اعلامیههای عزاداری نمایان شد؛ خانهای ساده و بیآلایش که دیوارهایش با غبار غم پوشیده بود و شکوه افتخار انقلابی بودن زینتبخش قلبهای اهل خانه.
از اعلامیه هم معلوم بود که این خانواده نه یک شهید بلکه چندین شهید در راه امنیت پایدار به نظام اسلامی تقدیم کردهاست تا چراغ اقتدار اسلام در این سرزمین روشن و ندای ولایت همچنان در دنیا طنینانداز بماند؛ وارد منزل که شدیم چشمم در چشمان دختری معصوم و همسر شهید افتاد و بغض چنان راه گلویم را بست که توان گفتوگو را از کف دادم.
پس از نثار فاتحه تصویرش را در گوشی همسرش دیدم؛ گوشی لحظهای از دست او نمیافتاد و انگار همچنان در انتظار صدای زنگ بود تا تمام دلتنگیها و خستگیهایش را بار دیگر تقسیم کند؛ بدون اینکه لب بگشایم گوشی را به سمت من برگرداند و گفت: این همسرم بود همیشه و هرلحظه حتی در عملیاتها هم گوشیاش در دسترس بود.
وی با بغضی عمیق و چشمانی محزون در حالیکه سر دخترک چهار سالهاش زینب را در دامن داشت، شروع به نقل حکایت غمگین جدایی کرد و افزود: گوشیهای تلفن همراه باید در عملیاتها خاموش شود چون علاوه بر حواسپرتی احتمال شنود وجود دارد اما خط تلفن «توحید» استثنا بود.
روز تعالی توحید، وی همچون همیشه صبح زود بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه نگاهی به داخل یخچال انداخت و نواقص خانه را یادداشت کرد؛ من و زینب را به خانه مادرم رساند چون به علت شلوغی منطقه چندروز باید به ماموریت میرفت؛ حدود ۲۰ دقیقه از منزل تا محل کار فاصله بود و آن روز به خاطر گرفتاری دوستش شیفتشان را جابجا کرده بودند.
به روایت همرزمانش به محض رسیدن به قرارگاه اسلحه را تحویل گرفته و برای تامین امنیت منطقه راهی گشتزنی در دامنه کوههای منطقه شده بود؛ جادههای کوهستانی و ناهموار منطقه زیر چرخ خودروهای سپاه تسلیم بودند و توحید همیشه میگفت آرامش کوهستان و خلوت جادههای مرزی بسیار دلنشین است و عشقاش این بود که سرپا بایستد تا همرزمانش بنشینند.
روز شهادتش هم به محض سوار شدن به خودرو نظامی، پشت دوشکا قرار گرفته بود اما بلافاصله پس از پیشی گرفتن دو خودرو حامل دوستان «توحید» از آنان، ناگهان سکوت کوهستان شکسته و رگبار گروهکهای معاند بر سر آنان ریخته بود.
«توحید» همچنان به امید قلع و قمع معاندان پشت دوشکا مقاومت کرده و در نهایت بعد از اصابت ۱۷ گلوله به بازوان، سینه و در نهایت گلویش، عروج به آسمان و تعالی را از بلندترین کوههای چالدران رقم زده بود.
ساعت ۱۲ آن روز طبق روال گوشی را برداشتم تا با «توحید» صحبت کنم اما کسی جواب نداد؛ در دلم غوغایی بود و با ادامه این بیخبری و از دلواپسی همراه زینب رهسپار خانه مادر شوهرم شدم؛ دوباره زنگ زدم و گوشی را برنداشت. وقتی وارد خانه شدیم نگاهها سرد و نفسها انگار حبس شده بود نه من چیزی پرسیدم نه آنان چیزی گفتند؛ حالت محزون آنان دلهرهای در دلم انداخت که دیگر جای هیچ سوال و جوابی را برایم نگذاشت.
همسر شهید «مستشاری» برای چندمینبار آهی از عمق سینه کشید و ادامه داد: تنها چند روز از تولد توحید گذشته بود؛ روزهای خوشی ما چه زود تمام شد…
تمام صحنه های زندگی مان در این ۶ سال مانند یک فیلم چند دقیقهای در ذهنم تداعی شد. انگار همه فصلهای زندگی را من باید یک جا و زودتر از همه تجربه میکردم.
آخر زینب بیکستر از من بود باید یتیمنوازی میکردم…
وی اضافه کرد: مثل درختی که فصل خزانش رسیده باشد، برگهای زندگیم ریخت و بغض سنگین وجودم ترکید؛ گوشه دنجی پیدا کردم و نشستم و چادرم را روی سرم کشیدم و سر زینبم را روی پایم گذاشتم؛ آخر زینب بیکستر از من بود باید یتیمنوازی میکردم…
«نمیدانم چقدر با دخترم زینب آرام و بیصدا گریه کردیم اما وقتی دست گرمی بر شانهام نشست و تکیهگاهم شد، تکانی به خود دادم تا برای تشییع پرافتخار پیکر یکی از پاکترین انسانهای زندگیم دوباره روی پا بایستم؛ همسر شهید «آخوندزاده» کنارم بود. وی نیز حدود ۳۸ روز قبل من با اقدام تروریستی همین گروهکهای معاند همسرش را از دست داده بود».
به گزارش انجمن بی تاوان،شهید «توحید مستشاری» چندی پیش در درگیری با گروهکهای معاند در منطقه آواجیق در شمال آذربایجانغربی به فیض شهادت نائل شد تا بار دیگر اخلاص رزمندگان اسلام در دفاع از وطن و شرف ایرانی به نمایش گذاشته شود