۳ دی ۱۴۰۳

خاطرات اعضای جدا شده از پ.ک.ک و پژاک (۳)

  • ۱ شهریور ۱۴۰۲
  • ۱۹۲ بازدید
  • ۰

انجمن بی تاوان : من را شب به زندان للکان اوردند این زندان وابسته به نیروهای اسایش بود که معمولا همه عضوهای گروه اسایش للکان را می شناسند و همجوار مرز با بارزانیها بود و در ابتدای ورود به منطقه خاکورک است و نیروهای حرص مرزی عراق ونیروهای پیشمرگ با انها حدودا نیم ساعت با ماشین فاصله داشتند و پایگاه انها قابل مشاهده بود و پیاده نیز دو ساعت کمتر فاصله داشت وقتی ما را به نیروهای اسایش تحویل دادند ونامه یی را هم به انها راجع به من به نیروهای اسایش دادند و نیروهای اسایش ابتدا مشخصات منرا دوباره نوشتند و بعدا به داخل زندان که زیر صخره سنگی بزرگ بود بردند وقتی در را باز کردند و وارد شدم چهار نفر دیگر نیز انجا بود و انها هم زندانی بودند و زیر سنگ حدود شش متر طول و عرض ان سه متر بود و تنها یک طرف با بیرون در تماس بود و ان طرف را نیز با سنگ و گونی پر از خاک محکم بسته بودند ودر ان نیز اهنی بود و معلوم بود که فرار از ان محال بود در داخل زندان برای هر نفر دو پتو بود و به من هم دو پتو دادند و پتوها کهنه بودند و زیرما هم یک موکت کثیف بود و مجبورهستی که قبول کنی قبل از اشنایی با افراد داخل زندان روزی دو بار به ما غذا می داند یک بار ظهر و یکبار هم شب خبری از صبحانه نبود و تنها ظهر چایی می دادند و روزی یک بار حق استفاده از بیرون را داشتیم برای توالت که هر دفعه دو نفر باهم می رفتیم وبعد از اتمام دست شویی وهواخوری … برمی گشتیم و دو نفر بعدی میرفتند و برای بیرون رفتن دو نفر نگهبان که مسلح بودند نیز با ما بود و مراقب ما بود.
بعد از دو روز مرا صدا زدند و به یک اتاق بردند و زمانی که وارد اتاق شدم دو نفر انجا بودند و ابتدا خودشان را معرفی کردند و اسمشان کانی و صمد بودند و گفتند که ما کمسیون بازجویی شما هستیم و شروع کردند از من سوال کردند که چه مشکلی دارید من به انها گفتم “هوال”من جاسوس و فلان نیستم تنها مشکل من این است که نمی توانم ایجا را تحمل کنم و از لحاظ جسمانی نمی توانم زیرا جثه من کمی ضعیف است وبه همین علت اصرا کردم که من نمی توانم در کوه بمانم و مشکل روحی دارم وحتی گفتم من قبلا با حزب در شهر دیاربکر کار کرده ام و بعد از لو رفتن فعالیتم من مجبور شدم به کوه بیایم و تا حدودی من احساس کردم که انها قانع شده اند که من جاسوس نیستم وانها سوال هایشان را کردند و از خانواده شروع کردند تا امدن به حزب وهمه چیز را یادداشت می کردند و بعد از دو ساعت بازجویی منرا به داخل زندان بردند.

در داخل زندان با چهار نفر دیگر نیز اشنا شدم که یک نفر اهل منطقه اربیل بود که کادر گروه بود بعلت عاشق شدن به یک دختربنام زوزان او را دستگیر کرده بودند ونام او سیروان بود و سورانی خوب بلد بود یک نفر اهل ایران گویا جاسوس بوده و نام اوهم محمد اهل اشنویه بود ویک نفر اهل سوریه بود که می گفتند او در کشتن کادرها دست داشته بود و یک نفر هم از روستائیان منطقه قندیل بود که می گفتند گویا جاسوس ترکیه بوده است و در بین این چهار نفر تنها سیروان اهل اربیل توجه منرا جلب کرد ومن احساس می کردم که او بتواند به دردم بخورد زیرا من لهجه سورانی خوب بلد نبودم و کردی کرمانجی ام ضعیف بود و با سیروان هر روز صمیمی تر شدم وراجع به دختر مورد علاقه اش خیلی از او سئوال کردم و گفت بعد از اشکار شدن رابطه ام با دختر مورد علاقه اش بنام زوزان که اهل ماردین ترکیه بود انها را از هم جدا کرده بودند زوزان را به منطقه ذاپ فرستادند و منرا هم دستگیر کردند و فهمیدم که او دیگر نمی خواهد به گروه برگردد واوهم بدنبال راه فراربود مشکل اصلی ما این بود که نگهبان ما را روزی یک بار بیرون برای توالت می بردند وبه همین علت ما مجبور می شدیم ادارا مان را نگه داریم و درد کلیه پیدا کردیم و دیگران مثل من بودند و اب خیلی کم می خوردیم و بعد از چند روز ما به نگهبانان گفتیم که برای مشکل ادار بطری خالی نوشابه را به ما بدهند تا اینکه ادرارمان را در ان جمع کنیم و موقع هوا خوری انرا با خود به بیرون برده و تخلیه کنیم و انها هم قبول کردند و به هر نفر یک بطری خالی نوشابه دادند و با این ترفند مشکل ما کمی حل شد واقعا در جهنم بودیم وغذاها را هم در یک ظرف برای ما که ۵نفر بودیم می اوردیم و غذای انچنانی نبود و یکبار برنج و لوبیا بود و شبها هم عدسی می داند وچند تکه نان می دادند و شرایط روز به روز سخت تر می شد وگاهی واقعا می خواست بمیرم و ان سه نفر دیگر را که به اتهام جاسوسی شکنجه می کردند اثار کبودی و زخم در وجودشان کاملا اشکار بود هر روز کتک و شکنجه می کردند تا اینکه انها را مجبور به اعترف کنند یکی از انها می گفت که بجای دادن اب به من اب شور دادند و خیلی اذیت می کشید وگاهی هم نایلون را روی بدنشان می سوزانند که جای سوختگی کاملا مشخص بود و روزها سپهری می شد و تنها در طول یک ماه بازجویی کمسیون دوبار منرا بازجویی کردند زیرا وضعیت من مشخص بود وقانع شده بودند که من از طرف دولت نیامده ام .من هم از این بابت کمی راحتر بودم و سیروان هم وضعیتش مشخص بود.
یک روز بمناسبت روز ۱۵آگوست همه نیروها را به خاکورک فرا خوانده بودند وحدودا ساعت ۴بعد از ظهر بود معمولا در ان مدت هواپیماهای ترکیه منطقه را بمبا ران می کردند و تنها دو نفر بعنوان نگهبان در اسایش مانده بودند و زمانی که من و سیروان را برای هواخوری و برطرف کردن احتیاجات و دستشویی به بیرون برده بودند هواپیماها امدند دستشویی حدود ۵۰۰متر با محل زندان فاصله داشت و زمانی که هواپیماها منطقه را بمبارن کرد نگهبان از ترس فرار کرد وخود را قائم کرد ویک بمب هم به یکی از مقرات اسایش زد ومن و سیروان پیش هم بودیم جای ما پوشیده از درخت بود وما پایین تر از مقر بودیم سیروان گفت می خواهی خود را نجات دهی گفتم :بله گفت بدنبالم فرار کن و بریم تسلیم نیروهای اسایش بارزانیها بشویم گفتم باشه ومحل نیروهای بارزانیها پایین تر از محل نیروهای اسایش پ ک ک بود و فرار کردیم واز یکطرف راحت بودیم که قبلا شنیده بودم که چند نفر فرار کرده بودن و به انجا رفته بودند وبا اینکه ما هر دو با سرعت فرار می کردیم دیگر برای نجات خود را از صخره های بلند خومان را پرت می کردیم و تنها به فکر رسیدن به مقر پیشمرگ ها بودیم وبا سرعت می رفتیم وتا اینکه با وضعیتی پریشان خودمان را به مقر نیروهای اسایش بارزانیها رساندیم و با اینکه سیروان زبان انها را بخوبی می دانست وانها با دیدن وضع مان فهمیدن که ما فرار کرده ایم ابتدا کمی اب و غذا به ما دادند و گفتند نگران نباشید امثال شماها خیلی به این مقر امده اند وما را بلافاصله سوار ماشین کردند و به مرکز اسایش شهر دیانا بردند دیگر فهمیدم که نجات حتمی است و یک نفس راحت کشیدم و شب راحتی را در اسایش دیانا گذراندیم وهر چه می کردم لحظه فرار مان از روی چشمم نمی رفت و مثل اینکه خواب می دیدم و ندانستم که ایا نگهبانها در حملات کشته شدند یا نه ؟

و در اسایش دیانا به ما لباس و غذا دادند وبعد از دو ماه حمام کردیم و سرمان را ترشیدند وکی رنگ انسانها به خود گرفتیم و بعدا ما را به مصیف در نزدیکی اربیل فرستادند و انجا بازجویی کوتاه از ما کردند و با شرایط تحت کنترل ما را بعد از ۱۵روز ازاد کردند وبعدا بدنبال کار رفتم و در یک رستوران مشغول کار شدم و حدود دو سال است که در اربیل عراق در رستوران در منطقه عنکاوه کار می کنم و از کارم راضی هستم و بیشتر مشتری هایم افرادی هستند که قبلا در گروه بودند و فرار کرده اند و اکنون در اربیل کار می کنند و خیلی ها ازدواج کرده اند وصاحب بچه هستند.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *