۳ آذر ۱۴۰۳
  • خانه
  • >
  • فرهنگستان
  • >
  • گورستان شورشی ها/خاطرات عضو جدا شده پ.ک.ک و پژاک/کوهستان قندیل گورستان شورشی هاست

گورستان شورشی ها/خاطرات عضو جدا شده پ.ک.ک و پژاک/کوهستان قندیل گورستان شورشی هاست

  • ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
  • ۹۱۴ بازدید
  • ۰

دیدن شهرها و روستاهای کردستان عراق، هرچند از فاصله ی دور، برای من تازگی و تنوع خاصی داشت. نزدیک عصر بود که یکی از روستاهای خوش آب و هوای دامنه های قندیل رسیدیم. در طی مسیر از چند نقطه ی ایست و بازرسی پیش مرگ های حزب دمکرات کردستان عراق و اتحاد میهنی عبور کردیم.
از صحبت های راننده با پیش مرگها و شخص دیگری که در صندلی جلوی اتومبیل نشسته بود، معلوم شد چشم دیدن همدیگر را ندارند. اما هر بار راننده به آنها یک برگه را نشان میداد و پیشمرگ هم از پنجره ی راننده داخل ماشین را نگاه و با سر اشاره می کرد که بروید.
این خودرو در حقیقت برای اعضای مریض و زخمی بود که آنها را به مراکز درمانی در شهرهای کوچک و بزرگ کردستان عراق برسانند. لذا قراردادی هم که با این دو حزب داشتند؛ به این منظور بود. در واقع چندساعتی که ما در ماشین بودیم، نقش زخمی و مریض را بازی می کردیم.
نزدیک عصر بود که به یک روستای خوش آب و هوای دامنه های قندیل رسیدیم. گروه آنجا مقر داشتند. چند دقیقه ای هم آنجا استراحت کردیم و یک چای شیرین خوردیم.
من که از بچگی یاد گرفته بودم تنها صبح ها آن هم با پنیر با ماست و کره، چای شیرین بنوشم، خوردن این همه چای شیرین سخت بود، اما خیلی زود عادت کردم.

از روستای ((مارد)) هم نزدیک به نیم ساعت پیاده روی کردیم تا به یک دره v شکل رسیدیم که تنها میشد قسمتی از آسمان را مشاهد کرد. دو طرف دره را کوههای دیوار مانند و بلند محاصره کرده بودند. آب رود هم تمام آب چشمه ها و برف های ذوب شدهی کوهستان های مرتفع تر بود. اسم این دره را بنام یکی از فرماندهان گروه که نامش هارون و در جنگ با ارتش ترکیه کشته شده بود؛ گذاشته بودند.
از داخل دره تنها یک راه وجود داشت، که خیلی سخت و صعب العبور به نظر می رسید و در واقع راه افراد روستایی بود که از این طریق به کوهستان های مرتفع شمالی برای چراندن دام هایشان در ماه های گرم سال سفر می کردند.
اعضای گروه بعد از آتش بس سال ۱۹۹۹ و عقب نشینی به شمال عراق، در این منطقه مستقر شده و خانه هایشان را در دو طرف رود و در مکانهای خیلی سخت و ناهموار بناکرده بودند. من همچنان غرق در طبیعت و جاذبه های دیدنی آن منطقه بودم.
پس از پیمودن بیش از نیم ساعت به گروهی از بچه ها که کنار جریان رودخانه ساکن بودند رسیدیم و أتراق کردیم. آقای اسکورت که از ابتدای سفر با ما بود؛ با سبیل های کشیده و مشکی اش گفت «شما امشب اینجا هستید تا فردا به مکان آموزش فرستاده شوید،» در این هنگام یکی از بچه ها کتری را برداشت از آب رودخانه پر کرد و روی آتش گذاشت! من هم روی یک تخته سنگ کنار آب نشسته بودم و به صدای آب گوش و با خود فکر می کردم اگر این مکان برای عموم آزاد می بود، چه جای باصفا و مرکز گردشگری نابی می شد. اما کوههای قندیل نزدیک به ۷ دهه مأمن شورش ها و احزاب کردی بوده اند.
یکی از روستائیان می گفت «قندیل در واقع گورستان شورش هاست. چون هیچ شورش و حزبی در این مکان نتوانسته به خواسته هایش برسد و نهایتا نابود شده است.

هوا رو به تاریکی می گرایید و همزمان با آن، صدای روشن شدن موتور برق هاسکوت همگون باطنین صدای آب را در هم شکست و لامپها روشن شدند. اعضای گروه برای ایجاد روشنایی در مکانهای خود و تماشای تلویزیون، از مولدهای برق استفاده می کردند. بعد از شام و تماشای تلویزیون که طبق معمول همان شبکه های مختص گروه بود، وقت خواب رسید. شب را آنجا بودیم. صبح زود با صدای پرنده ها و ریتم خوش نواز آب، بیدار شدیم. پس از صرف صبحانه تکراری، من را نزد معاون فرمانده آن منطقه بردند. اولین بار بود در طول عمرم اسم یاهوز را می شنیدم..
باهوز تقریبأ ۴۰-۴۵ ساله، عینکی، اهل ترکیه و از تیپ های قدیم لنینیستی بود. چون معمولا مارکسیست لنینیست های قدیم، از طریق خط ریش و سبیل هایشان شناسایی می شدند. یاهوز هم تقریبا همچنین تیپ و قیافه ای داشت.

چند سوال در مورد مشخصات شخصیام پرسید و در تکه کاغذی نوشت. به یکی از گریلاها داد و همراه او به لجستیک رفتیم. آنجا یک مقدار شال توری و یک جفت کفش دادند. از درهی تنگ و صعب العبوری از کنار آب برخلاف جریان راه می رفتیم.
واقعا مناظر بی نظیری بودند، پهنای دره نزدیک به ۱۰-۱۲ متر و در برخی محل ها خیلی کمتر از اینها بود. از دو طرف آن دیوارهای سنگی و سطح صاف آنها، گویی به آسمان می خندیدند. اما همه این زیبایی ها در سایه ناامنی منطقه که حاصل تردد و فعالیت گروه های مسلح بود، بلااستفاده برای مردم و گردشگران باقی مانده بود. طبیعت بکر و زیبا که شاید نمونه ای در دنیا نداشته باشد، در واقع قربانی خشونتی شده بود که در همان نزدیکی به وقوع می پیوست. منطقه ای که می توانست یکی از مناطق پربازدید به لحاظ گردشگری باشد، در واقع به منطقه ای برای تردد افراد مسلح تبدیل شده بود.
رفتیم و رفتیم تا پس از گذشت حدود نیم ساعت، در یکی از گلوگاههای دره به گروهی از گریلاها رسیدیم که مشغول حمام کردن و لباس شستن بودند.
گریلایی که همراهم آمده بود گفت «شما عضو این گروه هستی، هرکجا بروند، شما هم با آنها خواهی رفت، باشه؟» من هم با حالتی متعجب از همه چیز، با تکان دادن سر، رضایت خودم را نشان دادم.

چند تن از بچه ها آمدند و باهم سلام و احوالپرسی کردیم. دعوتم کردند رفتیم و روی یک تخته سنگ بزرگ کنار رودخانه که خیلی سرد هم بود، نشستیم. اطرافمان تمام پوشیده از تخته سنگ های دیوار مانند که از میانشان آسمان آبی خودنمایی می کرد، وجود داشت. طرف راست کنار رودخانه، آتش برپا بود و یک قوطی حلب بزرگ هم روی آتش! کنار حلب هم یک کتری سیاه گذاشته بودند و این طرف تر چند لیوان شیشه ای دسته دار هم با مقداری شکر در کیسه ی نایلونی و یک قاشق هم در آن بود.
واقعا خشکم زده بود. کنار آب یک لیوان دیگر هم وجود داشت که پودر رختشویی و صابون بود. قبل از آنکه سؤالی بپرسم در یک لحظه کلیه این ها را با خود سبک و سنگین کردم. با خودم حرف می زدم، پسر اینجا دیگر خبری از قوری های چینی و سفید، کتری های استیل و سماور و … نیست، از طرفی تحمل این همه بی امکاناتی برایم سخت بود و از سوی دیگر انگار این همان مکانی بود که آرزویش را داشتم؛ کوههای سر به فلک کشیده، آب پاک رودخانه و هوای بی گرد طبیعت. واقعا تعریف نشدنی بود.

میان این جاذبه های طبیعت و نبود امکانات مانده بودم و داشتم با خودم می اندیشیدم که تحمل این همه سختی ارزش لذت بردن از این طبیعت را دارد؟ در این لحظه بود که یکی از بچه ها پرسید «رفیق میدانی این قوطی حلب روی آتش برای چیست؟ » یک لحظه یادم آمد که این حلب ها را جای دیگر هم دیدهام! کجا؟ آره یادم آمد، در فیلم های تکاوری. با تبسم بی صدایی و با لحنی بسیار آشنا گفتم خب معلومه یا برای پختن غذاست با آب گرم برای شستن لباس ها، مگر غیر از این هست؟

با تعجب به همدیگر نگاه کردند و یکی دیگر از آنها پرسید «شما از کادرهای قدیمی هستید؟ » یک لحظه مکث کردم و گفتم چرا؟ گفت:
آخر همه چیز انگار برای شما عادی و آشناست، از جنگ با ارتش ترکیه برگشته ای؟» نتوانستم خودم را کنترل کنم با یک خندهی بلند گفتم نه بابا چند روزی است که از خانه ی خودمان آمده ام، مگر قیافه ی من به این کارها می آید؟ نگاهم کنید چقدر بچه مامانی و ناز بزرگ شده ام. این ها را هم با الحنی شوخی و خنده می گفتم. ولی واقعا برخی از آنها باورشان شده بود که من از کادرهای قدیمی هستم و از جنگ با ارتش ترکیه برگشته ام.
جایی را که گروه برای حمام کردن؛ هر دو هفته یک بار به آنجا می آمدند؛ انتخاب کرده بودند در واقع بهترین مکان دره بود! چراکه جاهای دیگر در روز تنها چند دقیقه نور خورشید را لمس می کردند ولی آن محل که آنها انتخاب کرده بودند روزانه یک ساعت تا یک ساعت و نیم، نور آفتاب می تابید.
من هم مثل دیگر بچه ها لباس هایم را شستم و چای نوشیدیم و در رودخانه شنا کردم.
نزدیک عصر بود که آقایی با لحن نظامی و صدای بلند گفت «زود باشید آماده شوید می خواهیم راه بیفتیم.» لباس های من هنوز خشک نشده بودند، نیمه خشک و خیس پوشیدم و راه افتادم؛ انگار خیلی زود باید جواب آن حرفی را که در مورد نازپرورده بودنم زده بودم، میگرفتم! حمام کردن در رودخانه، شستن لباس در آن وضعیت، پوشیدن لباس های خیس و… خیلی با زندگی قبلی ام تفاوت داشت. اصلا نمیدانستم این جایی که هستم و این کاری که می کنم ارزش تحمل چنین شرایطی را دارد یا خیر؟! ولی فعلا وقت برای شکایت از این مسائل نبود و من تازه وارد بودم و همچنان هیجانات ابتدای ورودم به گروه وجود داشت و همچنان در حال کشف و فهمیدن بودم. هنوز تصور این را داشتم که آنچه در اینجا به دنبالش هستیم ارزشش بسیار بیشتر از زندگی قبلی ام در آسایش و آرامش است!

بعد از اینکه راه افتادیم وارد صف شدیم و در یک صف منظم و مرتب به مسیر ادامه دادیم. تقریبا یک ساعتی پیاده از راه های صعب العبور و سربالایی رفتیم و عاقبت به مکانی رسیدیم که گویی پایان راه بود. دیوارهای نیمه کاره، چند سایبان از شاخ و برگ درختان و آن طرف تر یک چشمه و چند سطل برای حمل آب و….
این مکان و این امکانات برایم خیلی غریب و ناآشنا بود. به آنجا که رسیدیم همان آقایی که کنار رودخانه بچه ها را به صف کرد، رو به من کرد و گفت «رفیق شما هم بیا اینجا کمی باهم گپ بزنیم.» گویا این گپ و گفتگوها که بیشتر شکل بازجویی داشت، تمامی نداشت. همان نزدیکی ها روی یک پتو که زیرش را به تازگی کنده و هموار کرده بودند؛ نشستیم. فرمانده دوباره با صدای بلند به یکی از بچه ها گفت «دفتر من در آن مانگا است برو آن را بردار و بیاور.» با خودم گفتم: مانگا مانگا کجا بوده؟ من واقعا به دنبال ماده گاو می گشتم. خیلی عجیب بود آخر دفتر و ماده گاو چه ربطی به همدیگر دارند؟ در این حال یکی دیگر از بچه ها گفت «در آن مانگا نیست، اینجا در مانگای ما بود.» وقتی حرف میزد با دستش هم اشاره می کرد، تازه متوجه شدم منظورش از مانگا اتاق های نظامی ساخته شده است.

ادامه دارد…

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *