شهید محمد غفاری از شهدای دهه شصتی و نام آشنای مدافع وطن همدانی است که در سن ۲۷ سالگی و در درگیری با گروهک تروریستی پژاک، لباس پاسداری از وطن بر تن کرد و به شهادت رسید. درست زمانی که خیلی از ما در پیچ و تاب کوچههای دنیا گم شده بودیم او با جهاد در راه خدا راه خویش را به آسمان پیدا کرد و در سال ۱۳۹۰ خورشیدی برای همیشه داغش را به دل اهالی دیار همدان گذاشت.
از او بسیار گفته و شنیده شده، دو جلد کتاب نیز از این شهید عزیز به چاپ رسیده، اما با این وجود هنوز ما از او هیچ نمیدانیم؛ ما هزاری هم که نوشتهها را بخوانیم نمیدانیم چطور ممکن است جوانی در سن ۲۷ سالگی ره صدساله را طی کند و ردای شهادت بر تن کند، جوانی که روزی مثل ما در همین شهر زندگی میکرده، با همه محدودیتها و فرصتهایی که از آن خبر داریم… معالوصف آنچه در این گزارش میآید نگاهی اجمالی به زندگی این شهید و سبک تربیتی مادر اوست، آیا شهیدان خیلی خاص بودهاند؟ یا تربیت آنان خیلی دشوار بوده؟ یا نه آنان هم مثل بودهاند اما رمز و راز دل نبستن به دنیا را کشف کرده و پر کشیدند…؟ پاسخ به این سؤالات را در گپ و گفت صمیمی خبرنگار سپهرغرب با مادر شهید غفاری خانم فاطمه خسروی در یک بعدازظهر پاییزی خواهید خواند:
*حاجخانم از خودتان بگویید، چه زمانی ازدواج کردید و ملاکهایتان برای این ازدواج چه بود؟
من در سال ۶۱ که کشور درگیر جنگ بود ازدواج کردم، آن موقع ۱۵ ساله بودم و سرم بیشتر گرم کار خودم بود، بیشتر اوقاتم را با کلاسهای بسیج و جلسات قرآن میگذراندم. کودکی و نوجوانیام را در همسایگی منزل مرحوم آخوند ملاعلی معصومی بودیم و همه تلاشم را میکردم که در مسجد آقای آخوند نماز بخوانم، ایشان هم خیلی مرا تشویق میکرد. من هر چه دارم همه از وجود آقای آخوند و نفس قدسی ایشان بود. وقت ازدواج دلم میخواست همسرم نامش حسین باشد جالب است که حاجآقا هم بعدها تعریف میکرد که دوست داشته نام همسرش فاطمه باشد. من ملاکم این بود که یک نفر که اهل کسب حلال است سر راهم قرار بگیرد بحمدالله همینطور هم شد و مهر ما به دل هم افتاد و وصلت کردیم.
*مراسم عروسیتان چطور بود؟
ما عروسی نگرفتیم و خیلی ساده سر خانه و زندگیمان رفتیم، برای من خیلی مهم نبود که همسرم ثروتمند باشد، میگفتم مال دنیا در حدی که محتاج دیگران نباشیم بس است. الآن هم خانه و زندگی ما خیلی ساده و متوسط است، اهل تجملات نیستم. از اول هم اینطور نبود که مثل الآن بچهها هرکدام اتاق جدا، موبایل و لبتاپ جدا داشته باشند.
داشتم میگفتم… ابتدای زندگی مشترکمان خیلی سختی کشیدم، البته خودم دوست داشتم که همسرم مؤمن و متدین باشد و راضی بودم به رضای خدا؛ حاج آقا جهادگر بود و در جهاد سازندگی سنگر میساخت، چهار روز از ازدواج ما میگذشت که ایشان به جبهه رفت، من هم خیلی اهل برو و بیا نبودم، یک ماه تنها پیش پدر و مادر همسرم ماندم و فکر میکنم همین «صبر و تحمل» بود که زندگی مؤمنانهای برای ما درست کرد.
*محمد آقا چه زمانی به دنیا آمد؟
محمد فرزند اول من و متولد ۳۰ دیماه سال ۱۳۶۳ در همدان است، هنگام اذان صبح به دنیا آمد و وقت اذان صبح هم به شهادت رسید. من وقتی او را باردار بودم اصلاً در خانه کسی، چیزی نمیخوردم خودم و پدرش به لقمهای که میخوریم خیلی حساس بودیم ماه رمضان هم اگر جایی میرفتیم، افطاری را از منزل خودمان میبردم البته این کار را هم طوری انجام نمیدادم که کسی متوجه شود. با وضو به او شیر میدادم و یادم نمیآید که بدون وضو این کار را کرده باشم. با وضو میخوابیدم و ذکر صلوات کارهایم را انجام میدادم البته برای هر سه فرزندم همینطور بودم میدانستم تربیت بچهها بیشتر روی دوش من است و رفتار من روی آنها تأثیر دارد تمام سعیام را میکردم که روی این مسئله دقت کنم. البته در مورد محمد آقا واقعاً اعتقاد دارم که تربیت او دست من نبود من تلاشم را میکردم اما او خدایی تربیت میشد.
*رابطه شما با او چطور بود؟ حرفهایش را بیشتر به شما میگفت یا پدرش؟
من و محمد مادر و پسر نبودیم، دوست صمیمی بودیم. طوری او با او برخورد میکردم که از پیش من رانده نشود اگر هم اشتباهی میکرد برایش هدیه میخریدم و درکل اعتقادم این بود که تشویق از تنبیه کارسازتر است و محبت، ایمان و اعتقاد انسان را ساخته و قوی میکند. هر چیزی که دوست داشت برایش میخریدم اعتقادم این بوده و هست که بچه با تشویق رشد میکند و پایبند خانه و خانواده میشود. ما سخت نمیگرفتیم اما یک قانون هم در خانه داشتیم که همه سر وقت نماز و ناهار در خانه باشند اینکه حتماً نماز را اول وقت بخوانیم و ناهار هم با هم سر یک سفره بنشینم.
به نظرم مجموع این موارد ریشه شهادت او بود، برای اینکه شهید شویم و شهید تربیت کنیم خیلی لازم نیست سختی بکشیم؛ اگر در مسیر درست باشیم خدا وعده داده که کمک میکند.
*از کودکیاش بگویید… چطور بچهای بود؟
محمد آقا از کودکی بسیار باهوش بود، وقتی او را در پیشدبستانی ثبتنام کردم زنگ زدند گفتند بیا او را ببر احتیاجی به مطالبی که ما میگوییم ندارد. این مسئله برایم خوشحالکننده بود اما بااینحال یک هفته در میان او را به مهدکودک میبردم تا مطالب یادش نرود. ۶ ساله بود که او در کلاسهای ورزشی و قرآن ثبتنام کردم، نماز را در همین رفت و آمدها یاد گرفت و به برادرش هم یاد داد. دوران راهنمایی را در مدرسه ارشاد، دبیرستان را در مدرسه آزاد و پیشدانشگاهی را در شهید بهمنی گذراند.
*چه زمانی وارد سپاه شد؟ چرا اصلاً سپاه را انتخاب کرد؟
محمد آقا دبیرستانی که بود که هیئت «ابوتراب» را تشکیل داد، عضو بسیج بود و از نوجوانی هم برای شهدا بهصورت افتخاری کار میکرد و خیلی با شهیدان مأنوس بود، چون هوش بالایی داشت ما هم برایش کامپیوتر خریده بودیم و با آن برای شهدایی که شناسنامه نداشتند شناسنامه درست میکرد. ۴۰ تا شناسنامه درست کرد، میرفت اسامی شهدایی که شناسنامه نداشتند را از سپاه میگرفت برایشان شناسنامه درست میکرد با اشک چشم هم این کار را میکرد، میرفتم میدیدم نماز شب میخواند و از شهدا طلب کمک میکند، همین کار شاید او را به شهدا نزدیکتر کرد، امیدوار بود که دستش را بگیرند و دستآخر هم که دستش را گرفتند.
گاهی اوقات هم که بازمانده و خانواده شهدا خانم بودند و میخواست به آنها مراجعه کند تا اطلاعات شهید را تکمیل کند من همراه او میرفتم. با پول خودش گل و شیرینی میخرید و خیلی خانواده شهدا را اکرام میکرد. همه اینها او را به سپاه علاقهمند کرد.
*خاطرهای از او دارید که بخواهید برایمان تعریف کنید؟
شبها با بچههای بسیج برای بازرسی میرفتند و گاهی ساعت دو و سه صبح میآمد خانه. حساس بود به اینکه در محدوده امامزاده عبدالله (ع) که عروسکشان میکنند هلهله کنند بعد از دو سال فهمیدم گاهی آنجا به عروس و دامادها تذکر میداده، البته نه با تندی، میگفتند گل رز و شیرینی میخرید به عروس دامادها میداد که حرمت این امامزاده را نگه دارید، دو تا از عروس و دامادها بعد از شهادتش آمدند گفتند تلنگر محمد آقا در شب عروسی ما مسیر زندگیمان را عوض کرد.
خلاصه ایشان بر حسب علاقهای که داشت به سپاه و یگان نیروی مخصوص نیروی زمینی سپاه پاسداران، (یگان ویژه صابرین) پیوست، وقتی هم که سرکار رفت اولین کاری که کرده بود دفتر خمسی درست کرده بود شاید درآمد چندانی هم نداشت اما من خوشحال بودم و این رفتارهای او را مرهون نان حلالی که خورده بود میدانستم.
*بعد از شهادتش اوضاع چطور شد؟ الآن با فراق او چه میکنید؟
محمد عاشق امام حسن علیهالسلام و حضرت علیاکبر (ع) و اهل دعای عهد و زیارت عاشورا بود، من هم او را به حضرت علیاکبر (ع) هدیه کردم و باعث افتخارم است که او در این راه به شهادت رسید، او تلاش کرد، خودسازی کرد دستآخر هم مزدش را از خدا گرفت. او در سردشت و درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید، شهادت او خیلی دلخراش بود، دو و نیم ماه عملیات داشتند که در نهایت منجر به شهادتش شد. دو کتاب به نام «راه ستارهها» و «پرواز در سحرگاه» هم از او چاپ شده که بیشترین خاطرات زندگی و نحوه شهادت او در این کتابها موجود است. من الآن هم به همه میگویم سه فرزند دارم دو پسر و یک دختر. محمد آقا شهید شده اما همیشه با من است و با ما زندگی میکند.
*چرا سنگ مزار شهید با سایر شهدا فرق میکند؟ علت خاصی دارد؟
بله، سنگ مزار محمد آقا متفاوت است، این تفاوت نه برای زیبایی بوده نه جلب توجه! من دو بار سنگ قبر او را عوض کردهام آن هم صرفاً به دلیل خوابی که دیدم. سنگ اول را بنیاد شهید انداخته بود که واضح نبود، عوض کردیم، سنگ دوم هم لبههای تیزی داشت گفتم برای خانمها و بچهها خطرناک است، چادر من چند بار گیر کرده بود و پاره شده بود، یکبار خواب محمد را دیدم با خنده میگفت این مزار من را تخت کن اعتنایی نکردم. چند ماه بعد باز خواب دیدم که سر مزارش بود و پیراهن یاسی بر تن کرده بود از کنار قبر عبور کرد پهلویش خون میآمد من در خواب فریاد میزدم، گفت مادر من گفتم سنگ قبرم را عوض کن. بعدازآن خواب اقدام کردم تا سنگ مزارش را تخت کنم که این سنگ فعلی است.
*ممنون از شما و وقتی که در اختیار ما قرار دادید؛ برای من و همکارانم دعا کنید.
ممنون از شما که به یاد ما بودید و از محمد آقا مینویسید آن شاالله عاقبت بخیر شوید.
گفتنی است پیکر مطهر این شهید معزز هماکنون در گلزار شهدای همدان و در جوار دیگر شهدای هشت سال جنگ تحمیلی به خاک سپرده شده است.
سمیرا گمار