از زمانی که احساس کردم بزرگ شده ام و به دوران بلوغ و نوجوانی ام رسیده ام، تعطیلات تابستان را با شاگردی پیش استادکارها و کارکردن برای کسب درآمدی که کمک خرجی خانواده باشد می گذراندم. بیشتر هم سن و سال های من تابستان را با گردش و بازی و دوچرخه سواری و… می گذراندند، اما من در گرمای ساعت های میانی روز، که خانواده ها ها اجازه نمی دادند بچه هایشان از خانه بیرون بیایند که مبادا گرمازده بشوند؛ میبایست زیر آفتاب مستقیم، کارهای سنگینی انجام دهم تا مقدار ناچیزی درآمد داشته باشم.
منطق اکثر استادکارها کمیت است. سن و سال افراد که پائین باشد و یا به اصطلاح آنها بچه باشند، اگر چند برابر انسان میانسالی هم کار انجام دهید، بازهم بچه محسوب میشوند و همان دستمزد بچه ها را دریافت می کنند.
من خیلی سعی کردم چند برابر معمول کار انجام دهم که از ضربات این گفته ها در امان باشم ولی فهمیدم که بی فایده است، چراکه من به تنهایی قادر به اصلاح ذهنیت کمیت محور به کیفیت محور نبودم. این مسائل بیشتر افکارم را به سوی حاشیه ها می کشاند.
محیط مدرسه همیشه برای من مقدس و جای احترام بود، در آنجا روحیه ارام تری
داشتم. تلاشم بر این بود که حداقل روزانه مطلب تازه ای یاد بگیرم که عمرم بیهوده نگذشته باشد لذا دوران تحصیل برای من یکی از خاطره انگیزترین دوران زندگیم است.
یکی از قشنگ ترین خصوصیات تحصیل در مقطع متوسطه برای ما نه تراشیدن موهای سر بود از همان اوایل شروع مدرسه تا اواخر دوره راهنمایی باید ماهانه موهایمان را از ته میزدیم اما در این دوران دیگر خبری از تراشیدن موها نبود ما همه خوشحال بودیم و لذت می بردیم از این که بعد از سالها انتظار هرکدام موهایمان را به جهتی شانه کرده بودیم و از اینکه به چشم یک آدم بزرگ مورد خطاب قرار میگرفتیم خوشحال بودیم.
اولین روز سال تحصیلی بود و حیاط مدرسه مملو از طرح ها و لباس های رنگارنگ و جوانان سرشار از نشاط و انرژی بعضی ها رفقای به اصطلاح قدیمی دوران راهنمایی و ابتدایی بودن و از تعطیلات سفرهایشان میگفتند منظره خیلی جالب و به یاد ماندنی ای بود.
انگار دنیا به آخر می رسید و این انسانها دیگر فرصت بازگو کردن شیرینی و تلخی های سفر و گردش های تابستان را نداشتند هنوز ثبت یکی به پایان نرسیده بود که دیگری شروع میکرد ما تابستان را… .
من و چند تن از دوست های به اصطلاح قدیمی کنار دیوار و روبروی شیرهای آب که داخل حیاط قرار داشتند ایستاده بودیم و مانند بقیه مشغول تعریف خاطرات ایام تعطیل بودیم.
دوستم امید از سفر شمالش میگفت ((از جاده چالوس رفتیم خیلی باحال بود از پیچهای تند که رد میشدیم خواهرم رنگش می پرید و با هم با صدای بلند می خندید و شادی می کرد و …)) من هم با خاطرات امید داشتم سفر می کردم و در لابلای گوشه زمان به دنبال جایی برای خود می گشتم.
با خود می گفتم ببین بچه های مردم تعطیلات تابستان را چگونه گذرانده اند؟ تو چه کار کردی؟ کجا رفتی؟ از این شهر پایت را بیرون گذاشتی؟ جواب همه این سوال ها منفی بود. چون من روز قبل از شروع کلاس هم سر کار بودم و با لباس های ژنده و پاره تا نزدیکیهای غروب کار میکردم. از همه جالبتر اینکه لباس نو هم نگرفته بودم. اصلا فرصت آن را پیدا نکردم و با لباس های کهنه و کفش های چند ماه پیش برای شروعی دوباره حاضر می شدم. در همین افکار غرق شده بودم که ناگهان چشمم به یکی دیگر از بچه ها افتاد که ظاهرش خیلی از من بدتر و ژنده تر بود. تنها وسط حیاط ایستاده بود و به خورشید صبحگاهی خیره شده بود. گویا و هم داشت از خورشید و خدا شکایت می کرد. با دفتری در دست و خبردار و با حالتی حق به جانب و شاکی ایستاده و انگار در حال اثبات بی گناهی خود در دادگاه مقابل قاضی است. با دیدن این منظره همه مشکلات و کمبودهای خودم را از یاد بردم. با شانه راستم به دیوار تکیه کرده بودم و دست به سینه داشتم او را نگاه میکردم که با حرکتی آهسته به طرف او که چند متر از ما فاصله داشت که رفتم. یک متری مانده بود که به او برسم سرش را برگرداند و به چشمهایم خیره شد، گوی ۱۰۰ سال است که من را می شناسد. نگاهش خیلی آشنا بود ولی من یادم نمی آمد هیچ وقت و هیچ جا او را دیده باشم. اولین بار است که در عمرم او را میبینم. نزدیک شدن گفت من تو را میشناسم گفتم کجا همدیگر را دیدیم من که چیزی یادم نمی آید او هم گفت ((راستش را بخواهی من هم یادم نمیآید ولی انقدر قیافت برایم آشنا است که…)).
واقعاً ما همدیگر را قبلا ندیده بودیم ولی نکات مشترکمان هم چنین حالتی را سبب شده بود که انگار همدیگر را میشناسیم. من گفتم اسمم سعید است، اسم شما چیه؟ گفت ((احمد، خوشبختم از آشناییتون، کجا سکونت داری؟)) خانه ما روستا است و من و چند تن از دوستان های آبادی مان این نزدیکی خانه اجاره کردیم و…))
در این بحث و گفت و گو ها بودیم که ناگهان صدای زنگ رو شلوغ و پرهیاهو حیاط مدرسه را در هم شکست و برای شروع رفتن به کلاس در صف های ۳۰ و ۴۰ نفره پشت سرهم ایستادیم تا اسم های ما خوانده و کلاسهای مان مشخص شود.
آقای ناظم اسم ها را خواند و هرکسی در صفحه اصلی و جدید خود ایستاد. بعد از مرتب کردن صفحه آقای ناظم با یک خط کش چوبی در جایگاه مخصوص نیایش که معمولاً کمی بلندتر از سطح هیات بود قرار گرفت و گفت سال اولی ها خوش آمدید امیدوارم زیاد وابسته قیافه و موهایتان نباشید که کلاهمان قاطی بشود)).
اکثر بچه ها با شنیدن این جمله بلافاصله جا خوردن خلاصه با وجود همه تازگی هایش روز اول به پایان رسید و بدین منوال سال تحصیلی تازه شروع شد.
دریچه ورود به پاسخ سؤال های مبهم من در جوانی
مقطع دبیرستان مرحله ی جدیدی از شکل گیری شخصیتم بود. در آن دوران دنیا برایم خیلی کوچک و برخی اوقات نیز آنقدر بزرگ می شد که خودم را در آن گم می دیدم و احساس پوچی می کردم.
بیشتر اوقات را تنها بودم. گاهی دوست داشتم صدای کسی را نشنوم. این صداها اذیتم می کرد. برخی اوقات هم دوست داشتم در مراسم شلوغ و پرسروصدا شرکت کنم. در واقع خودم هم نمی دانستم چه می خواهم. کلیدی ترین نکته برایم طرح سؤال سرنوشت بود، توانایی پاسخگویی به آن را نداشتم. اکثر اوقات بدون جواب می ماند، ولی هیچ وقت از سرم بیرون نرفت.
بیشتر زمانم را در پارک ها و طبیعت سپری می کردم. خیلی وابسته ی طبیعت بودم. تنها جایی بود که در آن احساس آرامش و دوستی می کردم. پائیزها در میان برگهای زرد روی زمین آرمیده، یا زمستان سفید که درختان گویی لباس خواب پوشیده اند و دارند به یکدیگر شب بخیر می گویند و یا بهار سرسبز و شاد و لطافت تابستان، همه و همه برای من خوشایند و دوست داشتنی بودند. خیلی وقت ها سر صحبتم با این طبیعت و درختان بود.
خیلی چیزها نسبت به گذشته برای من عوض شده بودند و یا شاید هم زاویه ی دید من و گسترهی آن تغییر کرده بود. روزی پائیزی در یکی از پارک های شهر میان درختان نیمه برگ ریخته و زرد که خورشید با زاویهی مایل از میان آنها روشنایی اش را به زمین و خاک می رساند، با دختری آشنا شدم که در یکی از دبیرستانهای دخترانه تحصیل می کرد و تقریبا هم سن و سال بودیم.
روی یکی از نیمکت های خشک پارک نشسته بودیم و از امروز و فردا میگفتیم. اوایل آشنایی مان بود، احساس می کردم می خواهد از من دور بشود و بایک بهانه از دوستی با من انصراف بدهد. معمولا دوستی جوانان در این سن و سال بیشتر بر مبنای غریزه و احساسات زودگذر است تا اینکه اصولی و فکری باشد.
به خاطر محدودیت باهم بودنمان، بیشتر بحث و نظراتمان را با نامه نگاری ردوبدل می کردیم. برخی اوقات حجم این نامه ها به چند صفحه ی بزرگ امتحانی هم می رسید. یک روز در راه مدرسه نامه ها را ردوبدل کردیم و ساعت اول درس تاریخ ماقبل اسلام داشتیم. معلمی که این درس را تدریس می کرد، خیلی به این نوع مسائل حساس بود. همین که او شروع به تدریس کرد، من هم یواشکی نامه ها را از لابه لای کتاب تاریخم بیرون کشیدم و مشغول خواندن شدم. خواندم و تمام شد؛ ولی کلاس که همچنان ادامه داشت. معلم کنارم ایستاد و گفت «خسته نباشی! خوب بلدی دو نوع تاریخ را باهم مقایسه و مطالعه بکنی!»
اواخر سال بود، امتحان میان ترم تاریخ داشتیم. من قبل از همه جواب دادم و ورقه را به معلم دادم و خواستم کلاس را ترک کنم که گفت «بیرون منتظر باش بعد از کلاس صحبت کنیم» در هوای سرد در گوشه ای از حیاط نشسته بودم و منتظر آمدن معلم تاریخ بودم. تقریبا اواخر پائیز بود. معلم آمد و سر صحبت را با تبریک و تحسین باز کرد. انگار متوجه شده بود که قضاوت هایش در مورد من زیاد هم صدق نکرده! در آخر صحبت هایش دوباره نصیحتم کرد که مواظب خودم باشم چون این کارها عاقبت خوبی نخواهد داشت.
در طول این مراحل هیچ وقت از شکهایم کاسته نشد. اتفاقا در دوران دبیرستان به اوج خود رسیدند. بیشتر بعد فلسفی شکهایم پیش قدم بود. برای جواب گرفتن در ژرفای طبیعت فرومی رفتم، در واقع اکثر اوقات خود را در ماوراء طبیعت حس می کردم!
البته بخش زیادی به خاطر خیال پردازی ها و بافته های فکری خودم بود که گاهی نتایج خوب و گاهی هم نتایج وحشتناکی را به ذهنم راه میداد. گاهی هم فکر می کردم که شاید همه هم سن و سالهایم همینطور خیال پردازی و فکر می کنند که همینطور هم بود. بالاخره سن بلوغ سن بحرانی هر آدمی است و می تواند منشاء شکل گیری شخصیتش در آینده نیز باشد.
به تدریج متافیزیک به بخش اصلی فلسفه ی شخصیم تبدیل شد، به نحوی که به دنبال جواب سوال هایم در کهکشان ها می گشتم. همین خصوصیت بود که سبب می شد در چشم دیگران بزرگ تر از سن و سالم نشان بدهم. چون آدمهایی که سن و سالی از آنها گذشته بیشتر و بهتر منطق تقدیر و سرنوشت را قبول دارند و من هم دقیقا به دنبال همین بودم.
برخی اوقات خود را قانع می کردم که این سرنوشتم است و بخواهم یا نخواهم، همین است. عوض شدنی نیست. خوشحال و مسرور یکی دو روزی را این طوری پشت سر می گذاشتم، متأسفانه همه اینها موقتی بود و دوباره به سراغم می آمد. این نوع طرز فکر و فلسفه هم جوابگوی خواسته وسؤالهایم نبود، ولی انگار قسمتی از وجودم شده بود.
با چنین وضعیتی به پایان تحصیل در مقطع متوسطه نزدیک میشدم. مرحله ای سخت اما جالب و به یادماندنی بود. روز به روز که افکارم ژرف تر می شد، جنبه ی فلسفی آنها بیشتر برجسته و نمایان می گشت. طرز فکرم بیشتر در جواب سؤالها، جوانب چگونگی عدم وجود مسئله به شیوهای فلسفی بود و کمتر وارد ابعاد سیاسی آنها می شدم.
همیشه و در همه حال، حتی شبها قبل از خواب و به هنگام دراز کشیدن در رختخواب نیز به دنبال جواب هایی برای سؤالهایم بودم. ولی متأسفانه آن زمان توانایی آن را نداشتم که خودم به جواب همه ی آنها برسم و از طرف دیگر هم نمی توانستم با دیگران در میان بگذارم. لذا شب، روز را با این سؤال های بی جواب می گذراندم تا به تدریج نقطهی انفجار این افکار در اوایل دهه ی دوم زندگی ام خود را نشان داد و مدت زمان کوتاهی، انگار کانال جواب گرفتن سؤال هایم را پیدا کرده بودم.
آشنایی با عبدالله اوجالان
تحولات و اتفاقات اواخر دهه هفتاد، تأثیرات دیگری بر افکار و گذاشت. احساس می کردم که تنها من نیستم که صاحب این چنین افیم هستم. این همه مردم همینجوری و الکی که به خیابانها نریخته اند حتم آنها نیز به دنبال تحقق بخشیدن به جواب سؤال هایشان هستند. حتما اینها هم می خواهند سرنوشت خود را ورق بزنند و….
این شورشهای خیابانی که اساسا هیچ گاه قانونی نبود، برای حمایت از عبدالله اوجالان سرکرده حزب کارگران کردستان ترکیه (PKK) صورتگرفته بود.
مسئله ی دستگیری اوجالان آن روزها یکی از موضوعات رسانه ها از جمله تلویزیون، رادیو، مجله، روزنامه و… شده بود. سر تیتر روزنامه های کثیرالانتشار اوجالان، نحوهی دستگیری و پیامدهای آن بود یاشاید من این گونه تصور می کردم. سالها بعد به یکی از کادرهای رده بالای پژاک همین را گفتم، هرچند او برآشفت و می خواست مرا تکفیر کند آن هم کفر به اوجالان و همین گاهی اوقات تصور یک فرد ممکن است ناشی از کوچک شدن فضای پیرامونش باشد ولی به هر حال این نحوه رفتار رسانه ها در آشنا نمودن مردم به چگونگی این رویداد، بعدا نتایج سوئی داشت. انگار رسانه ها بی طرفی خویش را از دست داده بودند و مستقیم یا غیر مستقیم، جانب قومی مسئله (اوجالان) را هدف نوشته های خود قرار داده بودند. برداشت عامهی مردم از این رفتار رسانه ها این بود که ما باید به کمک آنها بشتابیم. آن چنان فضایی ایجادشده بود که انی.. میان دولت های ایران و ترکیه بوجود آمده است. البته باید توجه داشت که رسانه ها هرقدر نیز پارامتر اصلی در ایجاد همچین جوی بوده باشند؛ اما در واقع ریشه ی موضوع تا حدی هم از داخل خود جامعه نشأت گرفته بود ولیکن ضعف تحلیل وقایع به ویژه در میان نخبگان جامعه مینه انا. پیامدهای ناگواری به همراه داشته باشد.
از این رو راهپیمایی ها به شورش خیابانی تبدیل شدند،البته این ها بیشتر نظر عامه ی مردم بود. نظر سیاستمداران و یا به اصطلاح ، همه … نحوه دیگری به نظر می رسید.
آنها بیشتر بر این عقیده بودند که این جانب داری غیر مستفیم . اوجالان، به خاطر سیاست های فی مابین ترکیه و ایران است. به نف آنها ترکیه و ایران هرقدر هم منافع مشترک داشته باشند؛ ولی در کل ده رقیب درجه یک همدیگر در منطقه هستند و به گفته ی آنها سیاست نوعی تناسب است که توازن آن مقرون به صرفه نیست و هرقدر طرف رقیب در سطح بالاتری از این موازنه قرار گیرد، طرف مقابل به همان اندازه در سطح پائین تری قرار خواهد گرفت.
تحلیل های عامه مردم که منشأیی ملی گرایانه داشت، همسو با تحلیل های آقایان صاحب نظر، فضایی را در منطقه به وجود آورده بود که حتی بزرگترها هم باورشان شده بود چه برسد به افراد کم سن و سال با افکار بی ثباتی همچون من.
برای من واقعا گیج کننده بود، اصلا نمی توانستم درک کنم چه خبر شده و این کارها یعنی چه؟ انگار برای اولین بار سؤال هایم داشتند رنگ و بویی سیاسی اجتماعی به خود می گرفتند. هرقدر هم محیط ناامنی شده بود؛ اما برای یافتن جواب سؤالها و چالش های درونیم، زمان خوبی بود.
چند جلد از کپی کتابهای اوجالان را در بازار پیدا کردم، برخی از کتاب فروشی ها این کتاب ها را داشتند. از جمله داستان دوباره زیستن، آخرین مستعمره و کتابی به زبان کردی که اسمش را به یاد ندارم. در همچین حال و هوایی و خواندن این کتابها به سوی مرکز این تفکرات گرایش پیدا کردم.
روزانه اخباری هم در رابطه با درگیری هایشان با نیروهای ترکیه در تلویزیون پخش میشد بودن در همچنین جغرافیایی که در آن متولد و بزرگ شدم شناخت کلی از احزاب و گروههای سیاسی عقیدتی کار ساده و معمولی است مردم این مناطق از نزدیک شاهد کار و مبارزه این گروهها بودهاند مخصوصاً بزرگترها که در اوایل انقلاب سن و سالی داشتهاند.
بنابراین هر کدام از بزرگترها مواردی درباره آنها شنیده بودند این خاطرات بزرگترها در واقع خود نوعی خط مشی جوانان در شناخت این گروه ها در منطقه بود.
خیلی کم می توانستم به گفته های پراکنده یقین کنم چرا که هر کس از دیدگاه خود بحث میکردند برای آنهایی که زندگی به معنای امنیت بود وجود آنها تا حدی منفی انگاشته می شد چون با مبارزات و درگیری هایشان با دولت مرکزی باعث سلب امنیت منطقه می شدند.
اینها نظرات آن دسته از افراد بود که در اوایل انقلاب در حد یک مهره حضور فیزیکی داشتهاند و از نزدیک ناظر اوضاع زمان بوده اند.
آن دسته از افراد که حسی ملیگرایانه داشته اند وجود تمام سختی ها و ناامنی ها برای شان معنی دار بوده است چرا که به هدف ملیگرایانه خویش پایبند بودهاند البته از این دسته و گروه ها که هر کدام به نحوی تحلیل اوضاع سیاسی اجتماعی را بنا به دیدگاه شخصی بیان میکردند زیاد بودند که با مرور زمان و بیرون رفتن این گروهها از منطقه و پاکسازی آنها اکثر دیدگاه ها کمرنگ تر شد.
به هر حال شرایط آن دوران با پیش زمینه ذهنی رفتارهایی که از این گروه ها در دوران جنگ ایران و عراق نمایان تر شده بود فضای غبار آلود ای را فراهم آورده بود که شاید افرادی که تجربه آنها را حس کرده بودند می توانستند به یک جمعبندی عاقلانه برسند ولی جوانان احساساتی و مغروری که وارد چنین فضایی می شدند احساس می کردند باید خود تجربه کنند و این همان پاشنه آشیل زندگی من بود.
ادامه دارد…