۳ دی ۱۴۰۳
  • خانه
  • >
  • گزارشگر
  • >
  • روایت حادثه تروریستی دیگری توسط پژاک بر سر اهداف غرب در راه‌اندازی جنگ‌های قومی

روایت حادثه تروریستی دیگری توسط پژاک بر سر اهداف غرب در راه‌اندازی جنگ‌های قومی

  • ۲ تیر ۱۳۹۵
  • ۵۰۹ بازدید
  • ۰

در تاریخ ۱۵شهریور۱۳۹۰ حادثه‌ای تروریستی در منطقه مرزی کردستان به وقوع پیوست و طی درگیری به وجود آمده، فرمانده یکی از پاسگاه‌های لب مرزی و یکی از سربازان نیروی انتظامی توسط عوامل گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسیدند.

چند نفر از اعضای این گروهک تروریستی طی درگیری مجروح شدند و یکی از مجروحینی که سعی داشت خود و کیفش را در پشت بوته‌ها پنهان کند توسط مأموران نیروی انتظامی دستگیر شد و از مدارک موجود و عکس‌ها و نقشه‌هایی که در کیف عضو پژاک بود، بسیاری از مکان‌های تجمع آنان  شناسایی شد.

شهید ادهم رسته‌نیا از قربانیان این حادثه تروریستی است که در تاریخ ۹اسفند۱۳۶۵ در کرمانشاه متولد شد. تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد، سپس وارد دانشگاه فنی و مهندسی ملی ایران شد و در رشته مهندسی کامپیوتر به ادامه تحصیل پرداخت. او بسیار باهوش و موفق در تحصیل بود.

پس از مدتی عازم خدمت سربازی‌اش در کردستان می‌شود و پس از اندک مدتی در جریان تروریستی ۱۵شهریور۱۳۹۰ در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است بر مصاحبه با برادر شهید ادهم رسته‌نیا:

جریان درگیری با گروهک تروریستی پژاک در ۱۵شهریور۱۳۹۰، هنگام اذان ظهر به وقوع پیوست. برادرم فرمانده یکی از پاسگاه‌های لب مرزی بود. پاسگاه کناری هفت کیلومتر با پاسگاه برادرم فاصله داشت و سربازان آن در حال گشت زدن بودند که به تعدادی افراد مشکوک با لباس‌های کردی محلی برمی‌خورند، چند خانم هم همراهشان بود. جمعا حدود ده الی پانزده نفر بودند. اعضای نیروی انتظامی مشکوک شدند و زمانی که خواستند آن‌ها را شناسایی کنند، بین مأموران نیروی انتظامی و اعضای گروهک پژاک درگیری اتفاق افتاد و یکی از سربازان نیروی انتظامی به شهادت رسید. به سرعت از طریق بی‌سیم با برادرم ارتباط گرفته و درخواست کمک کردند.

بی‌سیم برادرم به صدا درمی‌آید: « در این پاسگاه درگیری شده است، ما احتیاج به کمک داریم.»

منطقه‌ای که برادرم در آن خدمت می‌کرد کوهستانی و در شش ماه سال صعب‌العبور بود، به همین خاطر نمی‌توانستند با ماشین به آنجا بروند و برادرم بلافاصله برای کمک‌رسانی به همراه سربازی دیگر سوار موتور می‌شوند.

هم‌رزمان ادهم می‌گویند: «ادهم با عجله‌ فراوان در حالی که نگرانی در چهره‌اش نمایان بود سربازی را با خود همراه کرد و گفت که یکی از دوستان من شهید شده است، جان بقیه در خطر است و من برای کمک‌رسانی می‌روم.»

دوستانش به او گفتند که ادهم! ممکن است گروهک پژاک در راه کمین کرده باشند، ممکن است حیله آنان باشد؛ ولی ادهم رفت و به یاری آنان شتافت.

چون مطمئن نبود چه خبر است، قبل از رسیدن به آنجا سرباز و موتور را جا می‌گذارد و خودش تنها می‌رود.

همیشه می‌گفت: «خودم جانم را فدا می‌کنم ولی نمی‌توانم ببینم دست سربازی خش بیوفتد، این سربازها دست من امانت هستند.»

روز درگیری هم به آن سرباز گفته بود که تو اینجا باش و خودش رفته بود. روز تشییع پیکر ادهم آن سرباز خیلی بغض داشت. گوشیم زنگ زد. نشناختمش، گفتم شما؟ گفت: «سربازی است که رویش نمی‌شود بیاید جلو. می‌شه بیایید تا من مطلبی را به شما بگویم؟»

وقتی رفتم او نیز رفته بود و فقط کنار مزار نوشته بود: «من فرمانده دلاور را فراموش نمی‌کنم. این را با اشک می‌نویسم، ادهم جانش را فدای من کرد.»

درگیری هم در ارتفاعات بود. عده‌ای از اعضای پژاک به سمت برادرم حمله می‌کنند که ادهم یکی از آنها را مجروح کرد، درگیری دوباره شدت گرفت که تک‌تیرانداز گروهک پژاک به برادرم تیری زد. به او برخورد نکرد ولی تعادل ادهم به هم ریخت و بلافاصله با شلیک گلوله‌ای دیگر به سر برادرم او را به شهادت می‌رساند.

آن روز پدرم با دلهره به من زنگ زد. من مسافرت بودم. به من گفت: «خواب بدی دیده‌ام. دلم شور می‌زند. برای ادهم اتفاقی افتاده است. هر چه زنگ می‌زنم کسی گوشی تلفن را جواب نمی‌دهد.»

گفتم یعنی چی پدر؟! نترس.طوری نشده است.

ذکر شهادت بر لب داشت

شهادتش نزدیکای عید فطر بود. هم تولد و هم شهادتش در ماه‌رمضان بود. به یاد دارم شب قدر، برادرم در اتاقش مشغول زمزمه شعری، خلوت کرده بود. در اتاقش را باز کردم. دیدم قرآن می‌خواند و به مداحی گوش فرا می‌دهد که می‌گفت خدایا! شهیدم کن.

عاشق شهادت بود. من و خانواده رفتیم به ادهم سر بزنیم. ادهم در خدمت سربازی به سر می‌برد. عکسی که برای سربازی‌اش گرفته بود خیلی شبیه شهید همت بود. به او گفتیم که ادهم در این عکس خیلی شبیه به شهید همت هستی. ادهم گفت: «این را نگویید! می‌دانید شهید همت چه جایگاهی دارند و چه کسی هستند؟ من را به ایشان نسبت ندهید.»

ارادت و علاقه‌اش به رهبر انقلاب

ارادت عجیبی به رهبرمان داشت. همیشه پای سخنرانی‌هایشان می‌نشست و حرف‌های ایشان را به ما گوشزد می‌کرد. اگر فردی انتقادی داشت، با دلیل و برهان همه چیز را برایشان روشن می‌ساخت.

همیشه می‌گفت: «ما باید به داشتن رهبرمان افتخار کنیم.»

من، پدرم، همگی ما روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتیم. آن روزی که به کردستان رفتیم تا پیکر برادرم را تحویل بگیریم، مردم کردستان آنجا جمع شده بودند که پدرم رو به تمامی آنان گفت: «ای مردم کردستان! ببینید که به بیگانه اجازه نمی‌دهیم به خاک ایران تجاوز کند. ما همگی یکی هستیم. اگر پسر من شیعه است و شهید شده است؛ با فردی اهل تسنن فرقی ندارد. ما با هم برادر هستیم و به هیچ‌کس اجازه نمی‌دهیم از این مسأله به عنوان ابزاری بای رسیدن به اهدافش استفاده کند.

احترام به پدرومادر و خلق نیکو

پدرم و مادرم بعد از رفتنش خیلی تنها شدند. او عصای دست پدر و مادرم بود. به یاد دارم مادرم مریضی سختی گرفته بود، با اینکه ادهم پسر کوچکتر بود تمام کارها را او بر دوش گرفته بود و پرستاری مادرم را می‌کرد.

اخلاق و رفتار و دلسوزی‌اش به گونه‌ای بود که همه شیفته‌اش می‌شدند. دوستانش می‌گفتند: « ای کاش اعضای پژاک فقط یک هفته با ادهم هم‌نشین می‌شدند مطمئن هستیم دیگر نمی‌توانستند ماشه را بکشند و او را به شهادت برسانند.»

منبع:بنیاد هابلیان

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *