۲۹ آذر ۱۴۰۳
  • خانه
  • >
  • گزارشگر
  • >
  • داستان تکان دهنده از یک دختر فریب خورده عضو سابق پژاک

داستان تکان دهنده از یک دختر فریب خورده عضو سابق پژاک

  • ۱۱ تیر ۱۳۹۹
  • ۷۵۳ بازدید
  • ۰

دانشجوی سال اول رشته روانشناسی بودم.از همان سال های دبیرستان رویای تحصیل در اروپا را در سر می پروراندم.خودم را به هر دری می زدم تا بتوانم به اروپا بروم.در این بین مخالفت خانواده ام با رفتن من به خارج از کشور مانع بزرگی بر سر راهم ایجاد کرده بود.

دختر سر به راهی بودم و کاری به کسی نداشتم و سرم توی درس و کتاب بود.برای رسیدن به رویای اعزام به اروپا در شبکه های اجتماعی با هر کسی که در این خصوص نشانه ای داشت، ارتباط برقرار می کردم.تا اینکه یک روز با فردی به نام کمال که خودش را کارمند یک موسسه اعزام دانشجو به خارج معرفی کرد آشنا شدم.

دیدن تصاویر حضور کمال در کشورهای مثل اتریش و بلژیک و آلمان ظن مرا به یقین تبدیل کرد.با خودم گفتم این همان کسی است که می تواند مرا به آرزویم برساند.

مدتی از ارتباط من با کمال گذشت.او ساکن بلژیک بود و به من اطمینان داده بود که کمک خواهد کرد و من به اروپا اعزام خواهم شد.

اما در این اینجا دو مانع بزرگ بر سر راه من بود.یکی مخالفت خانواده ام و دیگری مشکل تامین پول بود.

ارتباط من با کمال تا آنجا پیش رفته بود که وی به من اطمینان داده بود که با کمترین هزینه هم می تواند مرا به اروپا ببرد و بعد از اقامت در آنجا من می توانم هزینه اعزام را به او پرداخت نمایم.

چندین بار با خانواده ام صحبت کرده بودم.اما به هیچ وجه راضی نمی شدند.

بین دوراهی خانواده و رویای اروپا مانده بودم.تا اینکه بدترین تصمیم زندگیم را گرفتم و رویای اروپا را انتخاب کردم.

مسئله را با کمال در میان گذاشتم.او به من گفت : از طریق یکی از دوستانم برنامه سفرت را آماده می کنم.

رویای رفتن به اروپا آن قدر چشم و گوشم را کور و کر کرده بود که اجازه کوچکترین شک و تردید و تحقیق و بررسی نسبت به کارهای کمال را به من نمی داد.

کمال از من نه گذرنامه ای برای رفتن می خواست نه پولی…

بالاخره روز رفتن فرا رسید.

با نهایت سنگدلی و بی اعتنایی به خانواده ام؛ وسایل اولیه را آماده کردم و با اندک پولی که از دوستانم قرض گرفته بودم منتظر تماس کمال بودم..

صبح سرد یکی از روزهای زمستان بود که با فردی به اسم شاهین که از طرف کمال معرفی شده بود قرار گذشته و به روستایی در یکی از شهرهای غربی کشور رفتم.

کم کم داشت ترس وجودم را فرا می گرفت.اما این رویای لعنتی دست بردار نبود.

دیگر فهمیده بودم که باید به صورت مخفیانه و قاچاق از کشور خارج شویم.شاهین گوشی موبایلم را گرفت.سیمکارتم را خارج کرد و به بیرون انداخت.

نیمه های شب باید حرکت می کردیم.

دو نفر مرد جوان دیگر نیز ما را همراهی میکردند.آن قدر خودم را به حماقت زده بودم که نه همراهی با مردان غریبه و نه راه رفتن درمیان کوه های تاریک و نیمه شب مرا از تصمیمم منصرف نمی کرد.

ساعت سه نیمه شب بود که به یک منطقه صعب العبور رسیدیم.از دور نور ضعیفی را می دیدم که به ما علامت می داد.

به محل آن نور ضعیف چراغ رسیدیم.

دو مرد و دو زن مسلح به استقبال ما آمده بودند.از شاهین علت حضور آن ها را پرسیدم.

شاهین آن ها را رفیق خطاب میکرد.به من گفت این ها رفقای پژاک هستند.

اسم پژاک که به گوشم خورد،آن جا بود که فهمیدم چه بلایی به سرم آمده.شاهین به من گفت از این به بعد در اختیار این ها هستی و بقیه راه برای رفتن به اروپا را این ها به تو کمک خواهند کرد.

دیگر راه بازگشتی نمانده بود.به شدت مقاومت کردم و از همراهی با آن افراد مسلح منصرف شدم.اما دیگر فایده ای نداشت.

به آن ها ملحق شده و با چشمان گریان و پشیمان همراهیشان می کردم.نه می دانستم کجا هستم و نه می دانستم چه سرنوشتی در انتظارم هست.

بعد از ساعت ها پیاده روی همراه آن چهار نفر به یک پناهگاه مانندی که در دل کوه کنده شده بود رسیدیم.در آن جا تعداد تقریبا ۲۰ الی ۳۰ نفر بودند.

همه شان لباس های یکدست پوشیده و اسلحه به دست داشتند.آن چهار نفر مرا به فردی که هوال صدایش می کردند تحویل دادند و جدا شدند.

ادامه دارد…

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *