زلال قبلاً هم از این تجارب و یا به قول بچهها (شلیکها) را امتحان کرده بود. به خاطر روابط جنسی با فرمانده بالادست خودش در گردانی دیگر به سه ماه زندان محکومشده و تا دو سه سال هم حق ارتقاء درجه و مسئولیت از وی سلب شده بود.
یکی از وجوه مشترک فرقهها محدودیت روابط زن و مرد است! گویا در دستور العملی کلی، همه فرقهها باید نیاز جنسی و عاطفی اعضای خود را نادیده بگیرند و برای مسئله ازدواج و ایجاد یک رابطه سالم برای زن و مرد محدودیت قائل شوند و در نتیجه شاهد فساد اخلاقی و مجازاتهای مرتبط با آن باشند! همین شیوه در پ.ک.ک نیز اجرا میشود که سعید مرادی خاطرات بسیاری در مورد آن دارد.
پس از مراسم نوروز و ذوب شدن برفها، تقسیماتی در بین دستهها صورت گرفت و بعد قرار بر آن شد تا چند روز آینده وسایل زمستانی را جمع و مخفی کنیم و دوباره راهی مکانهای مرتفعتر شویم.
در همین اوضاع و احوال هرکس مشغول کار بود، افسر نگهبان چرخی میان بچهها زد و دستور داد تا ۱۵ دقیقه دیگر هرکس در کلاس حاضر باشد. این در حالی بود که هنوز ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود و معمولاً در چنین ساعتی سابقه نداشت کلاس تشکیل شود.
در چنین مواقعی چشمها چند برابر از حالت معمولشان گشادهتر شده و گوشها چند برابر تقویت میشدند. چرا که این وقت از روز تشکیل کلاس و یا جمعکردن بچهها در کلاس، به معنی وضعیت اضطراری بود. یا فراری صورت گرفته و یا فساد اخلاقی.
هرکس دوچشمی اطراف خود را میپایید که ببیند کسی غایب است یا نه؟ اگر مطمئن میشدیم که کسی کم نشده، پس نتیجه میگرفتیم که بهاصطلاح بچهها یک آرپیجی شلیک شده است. به عبارتی دیگر اینکه یک رابطه عاطفی یا جنسی میان دختر و پسری رخداده است.
در این مدتزمان کم هرکس شاید تصورات مختلفی به ذهنش میرسید و چندین نظر متفاوت ارائه میداد. نقش آنانی که صاحبنظر بودند و کمی از پشت پردهها سر درمیآوردند، در همچنین مواقعی به اوج خود میرسید. چون معمولاً شناخت شده بودند و به محض شروع اینگونه تغییرات و اتفاقات ناگهانی، همه بچهها اطرافش جمع میشدند تا ببیند نظر او چیست.
یکی از این به اصطلاح مجربها، یکهو با صدایی بلند از میان جمع گفت: میدانم مسئله از چه قرار است. ناگاه همه نگاهها بهطرف او دوخته شد. خُب بگو ببینیم به نظرت چه ممکنه رخداده باشد؟ در جواب گفت: متأسفانه نمیتوانم بگویم. الآن خودتان خواهید فهمید عجله نکنید.
با خندهای ناهنجار گذاشت رفت.
هنوز چند دقیقه مانده بود که ۱۵ دقیقه به پایان برسد، هرکس در کلاس سرجای خود نشسته بود. هیچوقت در کلاسهای معمولی این نظم و وقتشناسی را نمیشد دید. در کلاس هم انگار همه چشمها به دنبال شخص ثالث و غایب میگشتند. عگید که یک جوان ترکیهای بود روی شانهام زد و گفت «آرام فهمیدم چه شده.»
خُب بگو ببینم چه شده؟
نگاه کن سردار و زلال نیستند.
خُب که چه؟
ناراحت شد و گفت: «ایبابا تو که اینقدر خِنگ نبودی چرا خودت را به نادانی میزنی؟ هرچه که باشد به آن دو نفر ربط دارد.»
راست میگفت زلال و سردار در کلاس حاضر نبودند و کسی هم برای مأموریت بهجایی نرفته، پس…!؟
فرمانده خوشتیپ و جوان وارد شد. رفیق آزاد ۲۷ سال داشت، اما فرمانده ۱۲۰ نفر بود. آدم خیلی خوشقلب و مهربانی بود. اخلاق و عاداتش زیاد به فرماندههای خشک و خشن نرفته بود. با ورود او همه برای ادای احترام از جای برخاستیم و نشستیم. آزاد برخلاف دیگر فرماندههای گروه، عادت داشت خیلی کوتاه و جوهری سخن براند.
طبق روال معمول اما باکمی برآشفتگی در چند جمله خلاصهای از مهمترین نکات فلسفه شورش را یادآور شد و بعد شروع کرد به گفتن اصل مطلب.
گفت: «زلال و سردار برخلاف اصول سازمان که خود آنها هم از روز اول قبول کردهاند، باهم رابطه دارند و این خلاف تشکیلات ما هست. افسرنگهبان آنها را در آشپزخانه و در حین انجام رفتارهای جنسی دیده است و ما اکنون آنها را بازداشت کردهایم و تا نوشتن گزارش وضعیت فردی و اعتراف به چگونگی و سطح این روابط، در بازداشت خواهند ماند و بعد از آن به اینجا احضار میشوند تا درملأعام دادگاهی شوند و تصمیمات لازم بر پایه اظهارات شما و کمیسیون صادر شود. این اجتماع اضطراری هم تنها محض اطلاع عموم از این اتفاق بوده و هیچکس حق بحثهای نابجا و حاشیه را در بیرون از این مکان نخواهد داشت. ختم جلسه، موفق باشید.»
رفیق آزاد بیرون رفت، اما کسی از روی صندلیاش بلند نشد و گویا همچنین قصدی هم نداشتند. همه میخکوب شده بودند. برعکس روزهای دیگر که همه منتظر بودند کمیسیون ختم کلاس یا جلسه را اعلام کند تا همه عجله خود را به بیرون برسانند و سیگاری دود کنند و یک لیوان چای شیرین سیاه بنوشند.
زلال آن روز با یکی از دخترها بنام رفیق آواشین نوبت آشپزیشان بود که این دست گل را به آب داد. معمولاً روزانه دونفری که نوبت آشپزی داشتند در کلاس و جلسات حاضر نمیشدند و تنها مشغول پخت غذا بودند.
اما آن روز همدست آشپز یعنی آواشین هم در جلسه حاضر بود. به دلیل بودنش با زلال حتماً معلومات جالب و بهدردبخوری دارد. بچهها دورش حلقهزده بودند و هرکسی چیزی از او میپرسید. من هم جلو رفتم و با دستم زدم روی شانهاش و گفتم: «دختر خانمها لطفاً دست از سر این پسرهای ما بردارید، اینقدر آنها را به بیراهه نکشانید.»
پسرها خوششان آمد چون حرف خیلی مردسالارانه بود و همه خندیدند، اما چند تن از دخترها خیلی ناراحت شدند. خُب حق هم داشتند. حرف من آنها را ناراحت کرده بود.
برای یک مدت بحث داغی داشتیم. یکی میگفت: «زلال قبلاً هم روابط نامشروع (بیسونجی) داشته است. دیگری میگفت: «هرچه هست زیر سر این سردار لامصبه، بیدلیل نبود اینهمه دوروبر این دختر میپلکید و …»
البته این سخنان پایانی نداشتند. در چنین مواقعی برخی از بچهها از روی سادگی و ترس، روابط خودشان را لو میدادند. ولی مسئله این خانم با بقیه خیلی فرق میکرد. آن موقع نزدیک به ۳۰ سال و سردار فریب خورده هم که متولد و اهل ایران بود، نزدیک به ۲۲ سال داشت.
در واقع سردار اهل این برنامهها نبود. چراکه هم سن و سال کمی داشت و هنوز یک سال نمیشد که به سازمان ملحق شده بود و خیلی هم ترسو بود، اما مگر میتوانست در مقابل عشوه و ناز زلال مقاومت کند.
زلال قبلاً هم از این تجارب و یا به قول بچهها (شلیکها) را امتحان کرده بود. به خاطر روابط جنسی با فرمانده بالادست خودش در گردانی دیگر به سه ماه زندان محکومشده و تا دو سه سال هم حق ارتقاء درجه و مسئولیت از وی سلب شده بود و تنها بهعنوان یک عضو ساده در کارها و امورات روزانه مشارکت میکرد.
برای کادری با این سن و سال و دارای ۱۵ سال سابقه و تجربه جنگ و عملیات، بیمسئولیت گذاشتن و عدم ارتقاء درجه برای چند ماه یا چند سال، از سنگینترین مجازاتها بود. چون کاملاً هویت سیاسی و فعالیت سازمانی آنها زیر سؤال میرفت و به عبارتی نهتنها به نقطه صفر بلکه به زیر صفر سقوط میکردند.
روابط نامشروع چه عاطفی و چه جنسی، تا این اواخر منجر به اعدام اشخاص میشد. بر اساس خاطرات افراد قدیمی در سازمان، خود شاهد بسیاری از این موارد بودهاند و یا آنها نیز از دیگران شنیدهاند، ولی در کل فرماندههای ردهبالای حزب هم بعضی وقتها و در بعضی مراسمهای خاص از این موضوع یاد میکردند. اما با این حال به دلیل معادلات درون فرقهای و ظاهرسازی در هیچ کتاب، جزوه، مجله، روزنامه و… نوشتهنشده و نخواهد شد، چرا که بسیاری از ادعاهای گروهک همچون دموکراسی و مخالفت با اعدام نیز تنها سیاست گذاریهای ظاهری بود و هیچ نمود واقعیای نداشت.
به خاطر این قضیه چند روزی برنامه به تأخیر افتاد. چنین روزهایی برای ما زیاد هم ناخوشایند نبود، چون تقریباً تماموقت بیکار بودیم و دیگر خبری از کلاس و اینها نبود. روزانه چندساعتی را با بچهها میرفتیم گیاه خوراکی و قارچ جمع میکردیم و یکی دو ساعت هم به تمیز کردن و پختوپز آنها سپری میشد و ساعت که به عصر میرسید، همه در میدان والیبال حاضر بودیم و مسابقات جام ملتهای کوه را برگزار میکردیم.
همان روز بعدازظهر که بچهها برای بازی جمع شده بودند، با خطابی مزاح گونه گفتم: «بچهها بیایید مسابقه امروز را میان دو تیم پسرها و دخترها برگزار کنیم، بینیم در این قضیه سردار و زلال کدام یکی برنده و کدام بازنده بودهاند؟»
همه به شوخطبعی من آشنا بودند. خندیدند و به کار خود ادامه دادند. هنوز بحث بر سر این بود که اینطور ادامه دهیم یا اینکه توازنات تیمی را مدنظر داشته باشیم؟ (منظور از توازنات تیمی این بود که در هر تیم بهطور مناسب و مساوی دختر و پسر جای بگیرند که بازی جالبی داشته باشیم، چون دخترها بهتنهایی قادر به بازی کردن در برابر تیم پسرها نبودند.) که رفیق آزاد فرمانده کل هم سررسید و با مداخلهای نظامی گونه گفت: «فوراً دو تیم مختلط تشکیل بدهید و من هم برای این تیم بازی میکنم.»
منظور رفیق آزاد از این تیم، معمولاً تیمی بود که من در آن بازی میکردم. چون همیشه در قسمت راست تور قرار میگرفت و ضربه میزد و من هم معمولاً پاسور بودم. بازی شروع شد. یادم هست آنقدر خندیده بودیم که توان ضربه زدن به توپ را هم نداشتیم. آخر آزاد قد و قامت متوسطی داشت، ولی خیلی سریع و چالاک بود. هر بار که به توپ ضربه میزد، به او میگفتم محکمتر بزن.
اینهمه تلافی مسائل ناموسی است. خیلی سعی کرد خودش را جدی نشان دهد و اجازه همچنین حرفهایی را ندهد، اما قادر به چنین کاری نبود، چون همه میخندیدند و او هم نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. عاقبت با زدن توپی که برایش بلند کرده بودم تا به زمین حریف بفرستند، به کله پاسور تیم مقابل خورد، شوخی و خنده به اوج خود رسید.
هنوز بازی تمام نشده بود که آزد بیرون رفت و یکی دیگر جای او را گرفت. بیرون از میدان بازی روی تختهسنگی با یک لیوان چای در دست و سیگار در دست دیگر نشسته بود و با حرفهایش میخواست مثلاً حواس من را پرت کند. من هم همینطوری که ادامه میدادم گفتم داداش من، سیگارت را بکش تا از این غم و اندوه وافر و بار گران ناموسی نجات یابی.
دیگر داشت شور مسئله درمیآمد و آزاد هم در مرز عصبانی شدن، بنابراین فوراً بحث را بهجای دیگری کشاندم. آخر زلال همشهری آزاد بود. زلال در محلی نزدیک میدان والیبال بازداشت، اما سردار در مکان دورتری بود.
زلال حرفهای ما را میشنید. بعد از چند روز همه در کلاس جمع شدیم تا گزارش کار (اعترافات و دفاعیات) این دو نفر خوانده شود و تصمیمات لازم اخذ شود. اول گزارش زلال خوانده شد و بچههایی که بهتر وی را میشناختند، موارد زیادی را به گزارش و عملکردهایش افزودند (چه مثبت و چه منفی).
در مورد سردار زیاد بحث و نظر نداشتیم، چون واقعاً فریب عشوه زلال را خورده بود. وقتی در مقابل بچهها روی پا ایستاده بود، بدنش میلرزید ولی زلال خانم انگار نه انگار که دست گل به آبداده است. خلاصه تا نزدیکهای مغرب این پلتفرم (دادگاهی) ادامه داشت.
نهایتاً قرار بر این شد زلال به زندان مخصوص بانوان در منطقه خنیره (مثلث مرزی ایران، ترکیه و عراق) فرستاده شود و به مدت ۶ ماه زندانی شود. سردار هم با مدنظر قرار دادن خیلی از موارد و نظر حضار، قرار شد به گردان دیگر فرستاده شود.
معمولاً رسم بر این بود که در چنین موقعیتهایی فرد را به گردان دیگری که در آنجا زیاد شناختهشده نبود میفرستادند تا یک مدت فکر کند و به خود بیاید. تنها فرماندههای آن گردان از چنین موضوعاتی باخبر میشدند. البته بعد از مدتی مسئله درز میکرد و از راه زبانها و افراد به اعضای آن گردان هم سرایت میکرد.
ولی به خاطر وجود ذهنیت مردسالار در محیط، معمولاً مردها از این مسئله زیاد رنج نمیبردند و توسط افراد مورد سرزنش قرار نمیگرفتند و در اکثر اوقات برعکس به اعمال صورت گرفته توسط آنها هم افتخار میشد. البته در کل و از دید سازمان کار غیراخلاقی بوده و سعی بر آن میشد که متهم در حالتی گناهکار و پشیمان قرار گیرد و حزب هم او را یاری کند که به خود بیاید و دیگران این اشتباهات را دوباره تکرار نکنند. بهاصطلاح سازمانی شانسی دوباره بهطرف داده میشد.