برای گروهی که ادعای علمگرایی، مدرنیته، دموکراسی، سوسیالیسم و … را دارد، تعیین روزی به عنوان روز سیاه و وادار کردن افراد به روزه گرفتن چه معنایی میتواند داشته باشد؟
به گزارش انجمن بی تاوان، شعارهایی همچون آزادی، اختیار، عدالت، برابری و نظایر اینها فقط در حد شعار در پ.ک.ک وجود دارد. نه تنها پ.ک.ک، بلکه دیگر گروههای تروریستی با ساختار فرقهای نیز به همین منوال عمل میکنند و در مناسبات درون گروهی خود با شعارهایی که در ظاهر سر میدهند هزاران تناقض غیر قابل توجیه و توضیح دارند.
شاید به همین خاطر است که همه اعضا موظف به حفظ اسرار درون گروهی هستند و افشای آنها مساوی با مرگ است. سعید مرادی در خاطراتش بارها به این تناقضات اشاره کرده که شاید یکی از فرقهایترین آنها روز سیاه است.
گروهک نظامی از کمترین امکانات ممکن برخوردار نیست و بیشترین، سنگینترین و اساسیترین کارها را هم آنان به دوش گرفته بودند و انجام میدادند.
دیگران در درهها و زمینهای پست و نزدیک آب و آبادانی و دور از سرمای ارتفاعات و دشواریهایش، با بیشترین و بهترین امکانات میزیستند. خیلی از این گروه و نهادها امکاناتی که در اختیار داشتند، حتی در شهرها هم اینچنین امکانات آسایشی و رفاهی یافت نمیشد، ولی در عوض رفقای آنان در مرتفعترین نقاط و با کمترین امکانات، در برابر سرما و دشواریهای کوهستان دستوپنجه نرم میکنند و دوستان دیگر نیز کنار بخاری نفتی که درصد کمی از طبقه مرفه عراق هم از آن برخوردار بودند، لم میدادند و حتی خبری از نگهبانی هم نبود.
بعدها هم نمونههای زیادی دیگری را که نمایانگر فواصل طبقاتی درون گروه بود، دیدم. دخترخانم جوانی که به دلیل دشواریها و مشکلات زیاد و عدم تحمل این سختیها، دچار کمردرد شده بود و بعضی وقتها اینقدر دردش شدید میشد که گریه میکرد.
بارها و بارها با فرماندهان عالیرتبه در مورد مریضیاش صحبت کرده بود، اما کسی حرفهایش را جدی نگرفت. نزدیک به دو سال این دختر بیچاره با این درد و مریضی مدارا کرد تا آخر به شهر اربیل برای درمان فرستادنش. این در حالی بود که افراد زیادی بودند که شاید اصلاً مرضی هم نداشتند، اما بهآسانی به شهرهای بزرگ اعزام میشدند. اسباب این رفتار و عملکردها، تنها و تنها ریشه در ذهنیت تبعیضگونه مدیران داشت. شاید همگی در سرتاسر جهان دارای همچنین ویژگیای باشند.
فرماندهها و مدیران در گروه بیشتر افرادی که از لحاظ رفتاری و شخصیتی به آنها نزدیک بودند، میپسندیدند و هر کاری هم که لازم بود برای این افراد انجام میدادند. دیگران هم هیچ اهمیتی نداشتند.
حال که سالها از آن اتفاق میگذرد، با نوشتن این مطالب بغض گلویم را میگیرد که چرا ما انسانها باید قربانی شعارهایی شویم که نفع آن تنها برای عده کمی برمیگردد؟ شاید هم سرنوشت ما سوخت و ساختن باشد نه در روشنایی نشستن و زندگی کردن.
زمان در آنجا معنی و مفهوم خود را از دست داده بود و همچنان داشت سپری میشد.
در هر صورت فرقی به حال ما نداشت، چون انسانهایی که زندگی روزمرهشان برای رسیدن به لحظه مرگ و نابودی باشد، زمان چه مفهومی برای آنها باید داشته باشد؟
بخش زیادی از این افراد دارای چنین منطقی بودند که ما فدایی هستیم و آمدهایم اینجا که آنچه در توان داریم به خدمت بگیریم تا گوشهای از پروژه رسیدن به هدف را انجام داده باشیم و سپس قربانی یک گلوله بشویم.
این به اصطلاح فداییها واقعاً قید همهچیز را زده بودند. مکان، زمان، موقعیت، گرما، سرما، سختی، خوشی و … هیچ تأثیری در عملکردشان نداشت. بیشتر شبیه یک ماشین مکانیکی بودند تا یک انسان. در آنجا گذشت روز و هفته زیاد ملموس و محسوس نبود.
برخی اوقات گذر ماهها برایمان ملموس نبود. بیشتر وقتها این توقف زمان دارای دو حالت متضاد و برعکس است. یا اینکه فرد از ترس و یا شوق رسیدن به لحظه مرگ به گذشت زمان فکر نمیکند و یا از خوشحالی رسیدن به هدف که همان خیالات شخصی و گروهی محسوب میشود. در غیر این صورت توقف زمان چه معنا و مفهومی میتواند داشته باشد؟
این طرز تفکر بیشتر در میان افراد نظامی که در گردانها و گروهانها به سر میبردند، دیده میشد و در میان افراد و نهادهای به اصطلاح سیاسی، رنگ و بوی چندانی نداشت. بعدها که از گروه جدا شدم روی این موضوع خیلی فکر کردم که چرا باوجود شناخت من از همه این موارد، این همه از عمر طلاییام را آنجا بودهام؟
وقتی میخواهم جواب دهم باورم نمیشود که این همه مدت در چنین محیطی زندگی کردهام، در محیطی که هیچگونه پایبندی به اعتقادات و رفتارشان نداشتم. با خود فکر کردم شاید نکته پنهانی این معادله همین خود مشغولیها به چنین موضوعاتی بوده است.
واقعاً الآن هم باورم نمیشود که عمر خودم را تلف کردهام. همین قدر یادم میآید که مشغول و یا سردرگم بودهام. البته پارامترهای حاکم بر آن محیط که آگاهانه برنامهریزی و طراحیشده بودند هم در تحقق این امر نقش بسزایی دارند. یکی از برجستهترین راهکارهایشان، شاید همین مشغول کردن همیشگی افراد به کارها و موضوعات مختلف از راه آموزش و کارهای عملی بیهوده باشد.
آنان معتقدند که انسان نباید بیکار بنشینند. جالب اینجاست که حتی نحوه فکر کردن و عمل کردن را خود برای افراد تعیین میکنند. به عبارت دیگر آنقدر برای فرد دغدغه و مشکل ایجاد میکنند که انگار باورش میشود که عمر او برای رسیدن به اینهمه اهداف و یا حل مشکلات و کمبودها کفایت نمیکند، بنابراین یا تسلیم زمان میشود و در کناری مینشیند و غرق در نهیلیسم (پوچگرایی) میشود، یا خواهان رقابت کردن با زمان است تا بتواند از آن امتیازاتی را کسب کند و در جهت رسیدن به خواستههایش به خدمت بگیرد.
در چنین مواقعی هم شاید زمان متوقف میشود. یا با بیانی شیواتر، زمان به واژهای بیمعنی و بیمفهوم تبدیل میشود. البته تبدیل نمیشود بلکه در خیال فرد اینطوری جلوه میکند وگرنه زمان با همان سرعت خویش بهپیش میرود و این ما هستیم که باید دنبالش بدویم.
گروهک با این رویه باعث میشد تفکر و تعقل در بین افراد از بین برود و تنها رویه، حرکت در چارچوبهای فرقهگرایانه آنها بود که منجر میشد افراد نتوانند مقاومتی در برابر تحرکات آنها داشته باشند.
دیگر احساس میکردم جای من اینجا نیست. از یک احساس فراتر، این یک واقعیت بود که دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم. موضوعات و نکاتی که بهعنوان چراهای ذهن خودم از اوایل بدانها پرداختهام، بی پاسخ مانده بود.
واقعاً به آخر خط رسیده بودم. کاری به کار کسی نداشتم و همیشه با خود و کتابهایم تنها بودم. خیلی احساس غریبی میکردم. به تدریج فکر جدا شدن به سرم زد. ولی باید از کجا شروع میکردم؟ چطور، به کجا و چگونه؟ جواب این سؤالها واقعاً هم مشکل بود.
هیچ تصوری از جایگاه اجتماعی پس از خروج در ذهنم متبادر نمیشد، چرا که ما در اجتماعی فرقهای زندانی بودیم.
هر سال پانزده فوریه به مناسب سالروز دستگیری عبدالله اوجالان (رهبر گروه)، تمامی اعضا روزه میگیرند. پکک این روز را روز سیاه نامگذاری کرده و گرفتن روزه اجباری بود.
من که کاملاً به سیم آخر زده بودم و به دنبال راه فرار بودم، این سخنان در گوشم اهمیتی نداشت و نه تنها تأثیری نمیدیدم بلکه از این نوع رفتار و سخنان متنفر بودم. نمیدانم ولی شاید الآن هم که فرسنگها از آن محیط و سخنان دور هستم، زیاد نظرم نسبت به آن روزها تغییر نکرده است.
آنوقتها هم برای من جای انتقاد و ایراد بود و اکنون هم هست. برای گروهی که ادعای علمگرایی، مدرنیته، دموکراسی، سوسیالیسم و … را دارد، تعیین روزی به عنوان روز سیاه و وادار کردن افراد به روزه گرفتن چه معنایی میتواند داشته باشد؟گروهی که دین و اسلام را مدام مایه بدبختی مردم منطقه معرفی میکردند به یکباره باید با انجام یک فریضه دینی مواجه میشدند.
البته آنجا این تضادها تنها به عنوان سؤال در اذهان باقی میماند و هیچکس جرئت طرح این موضوع حتی در قالب سؤال را هم نداشت و این هم از نمودهای فرقهگرایی و رفتار ساختگی گروهک بود.
اینها و صدها موضوع دیگر را به عنوان تابو در اذهان اعضای فریب خورده گروهک کاشته شده بود.
ماهیت اکثر تحلیلهای خود عبدالله اوجالان و سازمان، رد و انکار به اصطلاح خرافاتی است که به عنوان رسم و آئین و یا مذاهب گوناگون تفرقه و دوری ملتها از همدیگر شده است؛ اما در کنار همین تحلیلهای خود، چنین رسم و رسوماتی را بنیان مینهند که خیلی دور از علم و پیشرفت و دیگر ادعاهای گروه است.
روز پانزده فوریه بود و به ظاهر همهروزه بودند، معمولاً این روز را تعطیل میکردند و بیشتر به مطالعات شخصی میپرداختند.
کارهای شخصی هم زیاد انجام نمیگرفت. مثلاً اگر کسی میخواست از این فرصت استفاده کرده و به نظافت شخصی و شستن لباسها بپردازد، واویلا به پا میشد. انگار جنایتی انجام دادهای. البته به این سادگیها هم تمام نمیشد و باید حساب جسارت و بیاحترامی خود را پس میدادی. حال این مجازات چه باشد معلوم نبود؟
در چنین روزی و با چنین وضعیتی، به آشپزخانه رفتم. کسی آنجا نبود، چون همه روزه بودند و معمولاً آشپزها ساعت سه به بعد میآمدند و تنها برای شام غذا میپختند.
به سراغ گونی نانها رفتم و کمی هم رب گوجهفرنگی با قاشق برداشتم و به نانم مالیدم، کمی نمک روی آن پاشیدم و در جیب جلیقهام گذاشتم که مبادا کسی ببیند. من که اعتقادی به روزه گرفتن آنها نداشتم و میخواستم ببرم یک جای دور و تنها بخورم.
نزدیک درب آشپزخانه که شدم، یکهو روژین در مقابلم ظاهر شد. چیزی در دست نداشتم ولی متوجه شده بود که در آشپزخانه آنهم در همچنین روزی دنبال چه میگردم. از نگاهش خیلی نکات عجیبوغریب به فکرم خطور کردند.
مانند نگاه و رفتار انسانهای قدیم که به ملحدین و منافقین داشتند مینگریست. انگار جرم جبرانناپذیری مرتکب شدهام و یکلحظه خودم را در جای ملحدهای قرونوسطی حس کردم. یک لحظهی بسیار کوتاه بود ولی یک دنیا معنا را میشد از آن فهمید.
حال یا باید به روژین جواب میدادم که در آنجا چه میکردم و یا بی توجه از کنارش عبور میکردم که معلوم نبود چه عواقبی منتظر من خواهد بود. باید همانجا مسئله را با روژین حل میکردم تا بعداً درگیر عواقب آن نشود.
در این میان آنچه بیشتر از همه اهمیت داشت این بود که ساختار فرقهای گروه و القائات ذهنی به افراد کار را به مرحلهای رسانده بود که از هم حسابکشی میکردند و این با آن آزادیای که آنها تبلیغش میکردند کاملاً متضاد بود؛ مانند هزاران تضاد دیگر در درون گروه.