۵ آذر ۱۴۰۳

خاطرات اعضای جداشده از پ.ک.ک و پژاک!

  • ۲۷ مرداد ۱۴۰۲
  • ۱۹۶ بازدید
  • ۰

انجمن بی تاوان : نام من ارهان چلیک در یکی از روستاهای وان بدنیا آمده‌ام. خانواده ما یک خانواده پرجمعیت بود و ما در کار دامپروری ابرار معاش می کردیم و من تا سال ششم توانستم درس بخوانم و بعد از ان برای کمک به خانواده باید به شهر وان می رفتم و پدرم حاضر به مخارج درس خواندنم نشد و مجبور برای کار در رستورانها به شهر دیاربکر رفتم حدود دو ماه در رستوران کار کردم و در انجا با عضوهای حزب دمکراتیک خلقها اشنا شدم و من را به مقر رسمی شان دعوت کردند. همان مقری که امروز مادران قربانیان افراد جذب شده در ان تحصن کرده‌اند. زیرا این ساختمان یکی از محل های جذب افراد به پ ک ک بود من مجذوب انها شدم زیرا حرفهای انها برایم جدید بودند و چیزهای حرف می زدند که برایم اشنا نبود اما برایم جذاب بودند قبلا اسم پ ک ک را شنیده بودنم اما اشنایی انچنانی نداشتم و فهمیدم که نحوه برخورد انها متفاوت است و بخصوص انهایی که دختر و زن بودند واز ازادی و برابری حرف می زدند و در این حین با یک زن بنام آیسل خیلی صمیمی شدم و من را تشویق به کارها می کرد من در ساعت های بیکار با انها کار می کردم ابتدا کتابهای اوجالان و تعدادی cdرا به من دادند و می گفت اینها را بطور پنهانی به حیاط مردم برتاب کنم ومن هم هر شب این کار می کردم .
و بعداز مدتی فهمیدم که پلیس ترکیه به دنبال من هست و من هم این مسئله را با ایسل در میان گذاشتم که پلیس بدنبال من هست که چکار کنم ؟
ایسل گفت: بعضی از کارهای ما لو رفته ؟تنها چاره ما این است که به کوه برویم ؟من هم گفتم مگر بخیر از کوه چاره ایی نیست یا اینکه به استانبول بروم ؟آیسل گفت هر کجا بروی پیدایت می کنند وتنها را کوه است .
و گفت باید پیش “هوالان”بروید .من دیگر فهمیدم که چاره یی نیست و بلاخره به من یک نامه دادند و گفتند با این ملیس که اسم او هم آتاکان بود به راه افتادیم و با ماشین شب خود را به کوههای لیجه وابسته به دیاربکر رساندیم و روز بعد در کوه پیش عضوهای پ ک ک که همگی مسلح و لباس خاکستری داشتند رسیدم ابتدا نامه ایی را که آیسل به من داده بود به فرمانده یی بنام روژهات دادم ونامه را خواند و گفت :خوش امدی .
من حدود یک ماه پیش انها ماندم و بعدا به من گفتند ؟ما شما را به شمال عراق می فرستیم و انجا باید دوره اموزشی را بگذرانید .
من تعجب کردم شمال عراق کجاست ؟و به من گفتند انجا همه چیز هست وباید بروی واموزش را سپهری کنید ومدتی که من پیش گروه دیاربکر بودم فهمیدم خیلی سخت است و هر شب جایشان را عوض می کردند وکوله بارشان هم خیلی سنگین بود و به من اسلحه نداده بودند می گفتند ابتدا باید دوره اموزشی را تمام کنید بعدا به شما اسلحه می دهیم .
در طول یک ماهی که من پیش انها بودم پیش من زیاد حرف نمی زدند با این که این گروه چهار نفر بود بیشتر مابین خودشان حرف می زدند و روزی حدود دو ساعت برایم برنامه ریزی کرده بودند وهر روز یک نفر تحت عنوان اموزش تئوری به من چیزهایی یاد می داد و می توانم خلاصه اموزش اولیه را ذکر کنم ابتدا راجع به هدف جذب شدن بود و دشمنی با ترکها بود و بعدا راجع به خانواده بود وخانواده را سرکوب می کرد و خانواده را یک سیستم کوچک دولت توصیف می کردند و والدین را هم با تعبیری تحت عنوان “جاسوس”دولت قلمداد می کردند و می گفتند که خانواده برای ازادی یک انگل است وخیلی چیزهای دیگر می گفتند که بعضی موقع ها من هم حالی نمی شدم زیرا زیاد حرف می زدند و من بعدا فهمیدم که عضوها پ ک ک چرا زیاد حرف می زنند .
من در همان ابتدا فهمیدم که بجای اشتباهی امده ام اما راه فرای نیست از یک طرف اگر فرار کنی دولت می گیرد و زندان و از یک طرف هم اگر در حین فرار اینها متوجه شوند صد درصد من را می کشند زیرا همیشه یک نفر بیدار بود و من می فهمیدم که همیشه مراقب من هستند .
تا اینکه در اواخر ما ه به من گفتند باید همرا ه این ملیس بطور قاچاق به شمال عراق بروی نام ملیس سرکان بود وگفتند که سرکان راه را بلد است و می داند که شما را به کجا خواهد برد ونامه یی به من دادند و مقداری پول هم به سرکان دادند وبا ماشین سرکان از کوههای لیجه دیاربکر به طرف حکاری به راه افتادیم و از راه قاچاق می رفتیم تا اینکه به منطقه “یوکسک اوا” رسیدیم وشب به طرف کوه به راه افتادیم و نیمه شب در یک محل که معلوم بود کادرهای گروه خبر داشتند انها انجا بود و منرا تحویل گرفتند وملیس برگشت ومن هم با دو کادر گروه پیاده به راه افتادیم تا اینکه نزدیک صبح به مرز عراق منطقه زاگروس رسیدم .

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین عناوین