۲ آذر ۱۴۰۳
  • خانه
  • >
  • مصاحبه
  • >
  • حقایق پنهان در پس پرده پ.ک.ک و پژاک از زبان عضو سابق گروهک

حقایق پنهان در پس پرده پ.ک.ک و پژاک از زبان عضو سابق گروهک

  • ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
  • ۴۵۳ بازدید
  • ۰

انجمن بی تاوان : دنیز چلیک از اعضای سابق گروه تروریستی پ.ک.ک که ۵ سال پیش از دست پ.ک.ک فرار کرد و در خانه ای در عراق در شهر اربیل پناه گرفت. او بعدا به ترکیه امد ودست به اعترافاتی علیه پ ک ک و رهبر ان عبدالاه اوجالان زد. پس از ترک پ‌ک‌ک کتابی به نام «فرار از آزادی» نوشت که نگاه این سازمان به زنان و چهره واقعی آن را آشکار کرد.

دنیز چلیک که در بین سالهای ۱۹۹۱-۲۰۰۳ در مبارزات مسلحانه در PKK شرکت کرده بود . دنیز به همراه دوست پسرشبنام مکائیل به پلیس استانبول تسلیم شدند در کتاب خود با عنوان «فرار از آزادی» که ۲ سال پیش نوشت بود که فاش کرده بود که عبدالله اوجالان به خود او و بسیاری از زنان دیگر تجاوز کردبود او در سال ۲۰۰۶ با مصاحبه ها و گفتگوها ی خود با روزنامه حریت با نام مستعار “دلدار” در رسانه ها مطرح شد
گفتگوی صورت گرفته با دنیز که سریت های زندگی اوجالان را فاش کرد

من در ۱۳ سالگی به پ ک ک پیوستم.

– بهار سال ۹۱ بود. در ۱۳ سالگی بی قرار بودم. یک روز من و خواهرم برای چیدن سبزی کوهی به کوه رفتیم. اولین باری بود که اعضای پ ک ک را دیدم. زنان هم بودند. اولش ترسیدم چون اهالی روستا به آنها اسیر کوه می گفتند. همان لحظه گفتم سرنوشت من همین جا عوض می شود. اما نمی دانستم کردستان کجاست.. اعضای پ‌ک‌ک گفتند: «ما برای کردستان می‌جنگیم. چرا به ما نمی‌پیوندی؟» امشب فکر کردم به مادرم گفتم قرار است به زندانیان در کوه بپیوندم. سپس به روستا آمدند و پرچم را باز کردند. آنها در خانه رئیس جمع شدند. من آن روز تصمیمم گرفتم ملحق شوم . به یککادر پ ک ک گفتم که من هم می خواهم بیام . او گفت: «شما نوجوان هستید می توانید ملحق شوید و با بعد با فرمانده حرف زد وقبول کردند که من ملحق شوم .

-پدرم ماهانه ۵۰ میلیون به سازمان می داد.
– یواشکی از خونه زدم بیرون. طلاهایم، زیباترین و رنگا رنگترین لباسها و جورابهایم را با خودم بردم. همچنین زیباترین مدادهای پدرم،. کیسه را پر از غذا کردم. بارم سنگین بود آنها مرا مسخره می کردند. لباس های زرد و صورتی من را از کیلومترها دورتر مشخص می شد من نمی دانستم استتار چیست. از غروب تا ساعت ۵ صبح راه افتادیم. روز دوم کلاشینکف به من دادند. ۱۵ روز بعد پدرم پیام فرستاد که اگر دخترم را ندهی دیگرکمک پ ک ک نخواهد کرد. پدرم مردی ثروتمند و با نفوذ بود. پ ک ک هر ماه ۵۰ میلیون از پدرم می گرفت
– احساس شستشوی مغزی کردم. پدرم قبلا همیشه به من می گفت: «تو در کوهستان تباه خواهی شد دکتری بنام کندال در گروه بود که بعداً کشته شد ،. او گفت: که رهبر ما عبدالله اوجالان است.اواوجالان را طوری معرفی می کرد که در ذهنم بعنوان پیامبر وفرا انسان شکل گرفته بود. اوجالان را در خیالم تصور می کردم. اگر دستش را دراز می کرد، می توانست خورشید را نگه دارد. وقتی می‌ایستاد، کوه‌ها زیر پایش بودند. در ماه های اول زندگی، آپو را به عنوان یک شخصیت اسطوره ای در حال پرواز در ذهنم ترسیم کرده بودم . من آنقدر بزرگ نبودم که منطقی فکر کنم. من دختری بودم که از روستا آمده بودم و دوره دبستان را تمامکرده بودم. اما اینطوری می توانستم تصورش کنم
آپو را در دره بقاع در لبنان دیدم، او شکی برامده داشت

– در پاییز سالی که به آنها پیوستم برای تمرین به دره بقاع رفتم. آپو در آکادمی نمی ماند. خانه اش در بارلیه بود. من مشتاقانه منتظر دیدن قهرمان اسطوریی ذهنم بودم. هرچه بیشتر آپو را خدایی می کردم، ارتباطم با سازمان بیشتر می شدوانها منرا در الویت می دادند . منتظر بودم، قرار بود مهمترین فرد زندگیم را ببینم. عده ای بودند موقعیی که آپو را دیدند غش میکردند. من هم می ترسیدم غش کنم. سپس با یک گروه محافظ با اسلحه M16 آمد. نمی‌توانستم بفهمم چرا او بین ما محافظت دارد ما در یک فضای باز در دره بقاع صف کشیده بودیم. کمونیست‌های افغان، ارمنی‌ها و مردم اروپا نیز حضور داشتند. از دیدن آپو خیلی تعجب کردم. او اصلا شبیه رهبر رویاهای من نبود. او به دلیل جثه بزرگش قابل پسند من نبود ، اما شکمی برامده داشت.

– اولین چیزی که به من گفت این بود: «پدرت بی شرف ، پدرت مأمور دشمن، پدرت اصلاجاش، خانه پدرت به پاسگاه دشمن تبدیل شده است. ما پاسگاه دشمن را در سر شما نابود خواهیم کرد.» خیلی خوشحال شدم گفتم: “رهبری ،من و خانواده ام را می شناسد.” تمرین تمام شد، آپو به خانه اش رفت. فحش دادنش مثل تعارف بود.

– سه بار. من با مدیریت پ ک ک درگیر شدم. من را سه روز در انزوای اجتماعی قرار دادند . هیچ کس با من صحبت نمی کرد. من با یکی مشکل داشتم. سال ۱۹۹۵ بود. آنهایی که درجه داشتند هرگز در، درگیریها شرکت نمی کردند وتنها دستور می دادند (در عملیاتها شرکت نمی کردند )، مدام به ما دستور می دادند . این را بیاور، این را حمل کن. زندگی غیر قابل تحمل شده بود.

من روزی اعتراض کردم فرمانده گردان شروع به فحاشی به من کرد. بعلت این اعتراض۱۵ روز در زندان بودم. هیچ کس با من صحبت نمی کرد، من جدا غذا می خوردم. نه نامه ای نه خبری نه مادر نه بابا… اگه فرار نمیکردم چیکار میکردم؟ اما کجا بروم؟

صدای اجویت را شنیدم و به ایران گریختم.

بعد از مصدومیت در شمدینلی، یک سال در بستر بودم. پزشکان پ.ک.ک شش بار منرا جراحی کردند. در رادیو قندیل کار می کردم. در ژانویه ۱۹۹۹، سخنرانی رئیس حکومت ترکیه بنام “بلنداجویت” را شنیدم که گفت :ما عف عمومی تصویب کرده ایم . من در ان زمان کتاب می خواندم . صدای رادیو را زیاد کردم. ما جدیت موضوع را پیگیری می کردم گفتیم: «این کار تمام شد» بعد از ان بلافاصله تصمیم گرفتم که فرار کنم .. شب ۳۱ فروردین ۱۳۸۰ به طرف ایران گریختیم. آنها با اسب به دنبال ما آمدند اما نتوانستند ما را بگیرند زیرا ایران نسبت به اقلیم کردستانامن تر بود قبلا کسانی که به بارزانیها تسلیمشده بودن بنا به درخواست پ ک ک را پس دادند وانها را اعدامکردند اما ایران ترحمش بیشتر بود وکسی را که به انها تسلیم می شد پس نمی داد .

در حین فرار از قلمرو مین ها عبور می کردم. من در خطر تیراندازی توسط رفقای خود بودم که سالها با آنها در یک موقعیت مشترک بودیم ، که در یک کاسه غذاخورده بودیم . قرار بود تجربیات و دردهایم را کنار بگذارم و زندگی ساده خودم را داشته باشم. اما به خاطر عذاب جدانم شروع به نوشتن کردم تا آخرین نگاه ناامیدانه را در چشمان رفقایی که قبل از اعدام جنون شده بودند داشته باشم و برای زنانی که توسط آپو و مردان تحت فرمان او مورد تجاوز قرار گرفته بودم بنویسم. در سال ۱۹۹۲، نزدیکترین دوستانم در همان روز محاکمه شدند و روز بعد در برابر دیدگان همه به دلیل مخالفت با سیستم غیر انسانی و وحشیانه پ.ک.ک تیرباران شدند. بدن آنها با دو مشت خاک پوشیده شده بودند . صبح که رفتیم دیدم اجساد شان توسط روباه و گرگ خورده شده اند. با کشته شدن هر دوستی روحم در حال مرگ بود. دارم می نویسم پشت آن کوه ها چه گذشت. می گویند ۴۰ هزار نفر کشته شدند. نگاه کن، هیچ کس از کادرهای قدیمی نمانده است اعدام های داخلی غیرقابل پیش بینی بودند .

من می خواهم به روستا برگردم. ۱۵ سال است که مادرم، خواهرانم را ندیده ام. پارسال برای تحویل گرفتن پدرم به مرزایران امد ومن را تحویل پدرم دادند . برای نفس کشیدن در جاده های طولانی منتهی به کشورم گریه کردم. سال ها بعد برای اولین بار جاده های منتهی به ترکیه را دیدم. با خود گفتم برو تو کشورت زندگی کن حتی اگه آخرش مرگ باشه صدایی از درونم گفت. من دشمن ترکها نبودم، آرزوی تجزیه کشور نداشتم. اگر وضعیتم روشن شود، اگر به زندان نروم، می آیم. ، زمین وطنم را بوسیم. من هیچ جرمی در ترکیه مرتکب نشده ام. من هرگز در ترکیه عملیاتی انجام نداده ام ، کسی را در آنجا نکشتم.

-اوین یک دختر روستایی فقیر و بسیار زیبا بود. چشمانش آبی بود. یک فرمانده پ‌ک‌ک در نیمه شب هنگام نگهبانی به او تجاوز کرد. تعادل روانی خود را از دست داد. او تحت درمان زیادی قرار گرفت، به او شوک الکتریکی داده شد. نیمه‌شب که شد، دختر داشت دیوانه می‌شد و از صخره‌ها بالا می‌رفت تا اینکه انتحار کند اما ما مانعش می شدیم . همه می دانستند. متجاوز، کرد عراقی بود. در نهایت اوین فرار کرد اما در حین فرار پا یشرا روی مین گذاشت. او هر دو پای خود را از دست داد. اهالی روستا آن را پیدا کردند و به خانواده اش تحویل دادن

-اگر در ترکیه عفوعمومی در مجلس تصویب شود، پ ک ک منحل می شود. بسیاری از مردم از این عفوعمومی سود می برند. همه می خواهند به خانه برگردند و زندگی جدیدی را شروع کنند. اگر عفو شود باطن پ.ک.ک مشخص می شود. جامعه نفس راحتی می کشد. برخی در روستای خود کشاورزی می کنند، برخی به آغوش خانواده های خود باز می گردند. من می دانم که در پنج سال گذشته ۵۰۰۰ نفر از PKK خارج شده اند. برخی ناپدید شدند، برخی گم شدند.

-من اوجالان را پرستش کردم. مردم با زندگی باهوش تر می شوند. در سیستمی که او (اوجالان) ایجاد کرده، ما آنقدر با هم دشمنی داشتیم که نیازی به دشمن دیگری نداشتیم. جنگ روانی برای نابودی یکدیگر، توهین حد و مرزی ندارد. دیگر خبری از توهین، شایعه پراکنی، پا زدن،. اگر با من خوب رفتار نکنی، من یک گودال آتشین جلوی تو خواهم ساخت .

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *