تمام اهداف ترور و اخاذی این گروه، کردها هستند که این امر نشان میدهد پژاک با هدف نابودی کردها تاسیس شده است.
انجمن بیتاوان: در مورد مدفون و کشته شدن شماری از نوجوانان و جوانان ایرانی در مقرهای پژاک و غارهای غیراستاندارد این گروه بر اثر بهمن و برف سنگین، باعث بروز واکنشها و سوالات متعددی در اقلیم کردستان عراق و مناطق کردنشین ایران شده بود. هنوز از سرنوشت بسیاری از کودکان خبری در دست نیست و دیدبان پیگیر وضعیت آنها است.
خوشبختانه باید گفت هر چند بعضی از نوجوانان ربوده میشوند و یا فریب میخورند، اما از واقعیت و چهره حقیقی و تروریستی این گروهها، به سرعت آگاه میشوند و سعی میکنند راهی برای فرار پیدا کنند. پژاک یکی از این گروههای تروریستی است که حق انتخاب و برنامه را از اعضای خود سلب کرده است.
تمام اهداف ترور و اخاذی این گروه، کردها هستند که این امر نشان میدهد پژاک با هدف نابودی کردها تاسیس شده است.
شایان محمدی یکی از کودکانی بود که ربوده شده بود. وی فرزند خلیل و متولد ۱۳۸۰ است.
آقای خلیل محمدی پدر شایان در نوروز ۱۳۹۹ به دیدبان حقوق بشر کردستان گفته بود: «فرزندم حدود ۵ ماه است که عضو شده است. سطح تحصیلات او نیز پایین و تا حد اول دبیرستان میباشد. شایان، در زمان جذب به پژاک، نگهبان شبانه یک باغ انگور در نزدیکی روستای خود بود. من احتمال میدهم اعضای گروه شبانه در آنجا با وی آشنا شده باشند. اما یقین دارم او را فریب دادند».
دیدبان هفته گذشته مطلع شد که شایان محمدی توانسته از مقرهای مخوف پژاک، فرار کند. برای بررسی این ماجرا با خانواده وی مجددا مصاحبه ای انجام شد.
او داستان ربایش خود را اینگونه تعریف کرد: «شب در روستا بودم و میخواستم به خانه برگردم. در تاریکی شب ناگهان متوجه سه نفر شدم. آنها به زور اسلحه مرا تهدید کردند و با خود بردند. آن شب در دشتها و کوههای اطراف روستا بودیم و من تا صبح نخوابیدم. نمیدانستم باید چه کار کنم. میترسیدم با آنها درگیر شوم یا فرار کنم، زیرا احتمال داشت از پشت من را بزنند. چون شنیده بودم که فراریها را هدف قرار میدهند. صبح ساعت پنج من را اماده رفتن کردند.
آنها با در آن شب در زیر یک پوشش پلاستیکی، چند نفر بر روی زمین در کوه خوابیدند. من نگران بودم اگر کنار آنها باشم، به کرونا مبتلا شوم. بسیار ناراحت و مضطرب، خواهش کردم مرا رها کنند. اما آنها گفتند تو را به جایی میفرستیم تا دوباره به نزد خانواده بازگردی.
همان حوالی بود که خانواده در پی من آمدند. با اینکه در چند قدمی آنها بودم؛ ولی دو نفر من را تهدید کردند که اگر صدایم در بیاید، خانواده من را نیز نابود میکنند و به قتل میرسانند. به ناچار تسلیم شدم؛ اما گریهها و اضطراب خانواده و مادرم را دیدم. همانجا بود که کینه پژاک را به دل گرفتم؛ به دلیل اشکهای مادرم و برخورد آنها با خانوادهام. بارها از آنها تلفن خواستم تا با مادرم صحبت کنم. اما به بهانه مسائل امنیتی، از این کار طفره رفتند. تلفن همراه من را نیز شکسته بودند.
فردای آن روز، نزدیک شب من را با یک کودک دیگر که اهل سنندج بود، از مرزهای پر از مین وخطرناک ایران و از راه کولبران، به قندیل فرستادند. لباسهای کهنه و کفشهای پوسیده و زندگی در غار، برایم غیرقابل تحمل بود. در تلاش برای یافتن راه فرار بودم. صادقانه با یکی از فرماندهان پژاک که احساس میکردم مهربان است، صحبت کردم. او مرا مسخره کرد گفت: تو دیگر برای ما هستی و گریلا شدهای و باید اسلحه برداری و به ترکیه اعزام شوی. متوجه منظورش شدم. به استقبال مرگ میرفتم.
ماجرای فرار را به یکی از اعضای همدوره گفتم. او از ترس، ماجرا را به فرمانده گفت و من یک هفته زندانی شدم. در زندانی، بدون جای مناسب برای خوب، و بدون آب و غذا، بارها از سوی فرمانده تحقیر شدم. در بدترین شرایط در کوهستان و سرمای زیاد، پتو نداشتم و شبها به خود میلرزیدم. بعد از یک هفته، برای جلب اطمینان آنها گفتم: من اشتباه کردم و حق با شماست. ما کردها باید با دشمن بجنگیم. در حالی که واقعا به دنبال آزادی از آن اوضاع بودم.
تا پایان دوره اموزشی تحت نظر بودم، حتی برای رفتن به دستشویی! میترسیدند که مبادا فرار کنم و چند نفر دیگر هم با من فرار کنند. در دوره آموزش، همه ما زیر سن قانونی بودیم. فقط فرماندهان از ما بزرگتر بودند که آنها نیز مانند برده و خدمتکار با ما رفتار میکرد. فرمانده چنان وانمود میکرد که انگار همه چیز را میداند.
شبها مدام برای ما از ایدئولوژی صحبت میکرد. اما من، اوجالان و پ. ک.ک را نمیشناختم و علاقهای هم به مسائل سیاسی و مورد بحث آنها نداشتم. برخورد آنها را با مهر مادرم مقایسه کردم و مصمم به فرار بودم. اما هر روز و هر شب باید محل استقرارمان را عوض میکردیم. زیرا هواپیماهای ترکیه هر شب قندیل را بمباران میکردند.
بعد از دوره آموزش وگذشت هفت ماه، بالاخره فرصت پیدا کردم تا به آزادی و فرار فکر کنم. از فرصت در تعویض نگهبانی، استفاده کردم و خود را به خانه روستایی رساندم و درخواست کمک کردم. آنها نیز که سالها جوانان مانند مرا دیده بودند، و خود از حضور پژاک، ناراضی بودند، و میدانستند پژاک و پ. ک.ک کودکان فراری را اعدام خواهد کرد، مرا در خانه خود پنهان کردند و سپس با اتوموبیل خود به مقر آسایش اقلیم رساندند. سپس با کمک سرکنسولگری ایران توانستم یکبار دیگر آغوش گرم خانواده ومادرم را حس کنم؛ گویی تازه به دنیا آمدهام».