سالهای نخستین به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چشم به جهان گشودم. هنوز دو سال از انقلاب نگذشته بود که پا به عرصه گیتی نهادم و زمان تجربه کردن زندگی من هم فرارسید. خانواده اسم سعید را برای من انتخاب کردند. شاید هم فکر می کردند با انتخاب این اسم، پسرشان خوشبخت و سعادتمند خواهد شد.
تولد من در زمانی بود که بالاخره بعد از نزدیک به ۲۰ سال مبارزات مردمی، انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسیده بود، رژیم پهلوی رفته بود و انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) پا به عرصه گذاشته بود. فضای ایران با همه شادی ها و خوشحالی هایش دچار ناآرامی ها و بی نظمی های طبیعی بعد از انقلاب بود. بالاخره همه چیز بر طبق خواسته مردم عوض شده بود، اما هنوز تا برقراری نظم و انظباط و ثبات انقلاب وقت لازم بود.
هرچند نزدیک به دو سال از این رویداد تاریخی گذشته بود که من هم به آمار جمعیت جهانی افزوده شدم، اما هنوز کشور در ناآرامی به سر می برد. این ها بخشی از تاریخ کشور ماست که در تاریخ بدان اشاره شده است. جنگ عراق و ایران، آشوب های ضد انقلاب در مرزهای غرب و شرق کشور، جریانهای مخالف نظام همچون منافقین در داخل کشور و… فضایی مملو از ناآرامی را مخصوصا در مرزهای کشور در اذهان تداعی می کرد.
بالاخره در آن فضای آسیب پذیر بعد از انقلاب گروه های مختلف که بعدا معلوم شد هرکدامشان به یک طریقی توسط آمریکا و دیگر متحدانش اجیر شده بودند، به دنبال سوء استفاده از موقعیت بودند تا به انقلابی که تازه به ثمر رسیده بود ضربه بزنند.
متدین و متعصب بودن از شاخص ترین خصوصیات خانواده ای بوده که در آن متولد شدم. از لحاظ اقتصادی و مادی هم خانواده ام در ردهی خانواده های متوسط بود؛ البته نسبت به وضع اقتصادی منطقه در آن زمان.
آنچه بزرگترها از این دوران جنگ برای ما می گفتند، جز موشک، خمپاره، بمباران هوایی و… نبود. البته خودم هم بخشی از آن روزها را از یاد * نمی برم، چراکه اواخر سال های جنگ بود که دوران تحصیل و مدرسه من هم آغاز شد. اولین روزی که به مدرسه رفتم، با مادرم بودم. پس از شروع مراسم و برگزاری نیایش و… راهی کلاس شدیم و والدین هم مدرسه را ترک کردند، هنوز دقایقی از شروع کلاس و آشنایی معلم با دانش آموزان نگذشته بود که صدای آژیر فضای مات و مبهوت مانده میان آشنایی و غربت را شکست.
دچار اضطراب و ترسی شدیم که کنترل اوضاع را از دست معلم خارج کرده بود. همگی با سرعت و گریه کنان، از راهروهای مدرسه فرار می کردیم تا زودتر خود را به پناهگاه زیر حیاط مدرسه برسانیم.
پناهگاه زیر حیاط مدرسه بود که دارای استحکام خاصی بود. از دو طرف دارای درهایی با عرض تقریبا یک ونیم متر بودند تا هنگام شلوغی و هیجان، جوابگو باشند.چندین پله را پائین می رفتیم. داخل پناهگاه پرشده بود از بچه های ۷ تا ۱۲ ساله و صدای هیاهو، گریه و فریادشان شاید در کهکشانها هم به گوش می رسید.
بعد از مدتی این سروصداها و دادوفریادها برای همه عادی شده بود. دیگر پناهگاه رفتن برای ما به بخشی از کار روزانه تبدیل شده بود. شاید زندگی هرکسی کم و بیش از این مسائل داشته باشد ولی محیطها و شرایط باهمدیگر فرق دارند.هرچند شدت بمبارانهاو جنگ در منطقه ی ما نسبت به دیگر مناطق غربی کشور کمتر بود، اما بازهم آثار مخرب جنگ و بناهای تخریب شده را میشد به وفور در سطح شهر یافت که روزانه شاهد این مناظر و رویدادها بودیم.
مادران بچه های محل را در گروههای چندنفره باهم آشنا و نصیحت می کردند که با همدیگر این راه پر مخاطره را طی کنیم. از خانه ی ماتا مدرسه راهی نبود، اما همین اندک مسیر به اندازهی طی کردن هفت خان رستم جرأت و دل می خواست
خلاصه اینکه من هم یکی از همان بچه های دوران جنگ و سختی هستم. هرچند سن و سالی نداشتم، اما از دور و غیر مستقیم عواقب جنگ را مشاهده کرده ام و به نوعی شعله های جنگ صورت ما را نیز نوازش کرده است.
دوران کودکی من نیز مثل دیگر بچه ها با تحصیل و رفت و آمدهای مدرسه و بازی های کوچه و مدرسه و مسیر بین آن می گذشت. از اصلی ترین سرگرمی های آن دوران، فوتبال بود که معمولا در کوچه و یا زمین های خاکی انجام می شد. توپ ما از توپ های پلاستیکی بود که داخل چند پوسته ی دیگر از توپ های پاره شده قرار می گرفت که هم سنگین باشد و هم زود پاره نشود.
این تنها بخشی از مشکلات بازی بود، چراکه بخش اصلی آن که به همسایه ها مربوط میشد و بعضا هم به خاطر سروصدا و یا افتادن توپ در حیاط آنها و برخی اوقات هم شکستن شیشه ها، توپ را پاره و دعوایمان می کردند و گاهی هم به جلوی درب خانه آمده و به والدینمان گلایه می کردند.
این مشکلات گاهی سبب تعطیل شدن بازی برای چندروز و برخی اوقات هم سبب تغییر زمین بازی می شد، درهرصورت ما تسلیم نمی شدیم و باز به بازی خود ادامه می دادیم.
با گذشت زمان، اوضاع منطقه رو به آرامی نهاد و جنگ پایان یافت و مرزهاهم از وجود مخالفین پاکسازی شدند. در حقیقت آنچه به عنوان خاطرات دوران کودکی می توان از آن یادکرد، بیشتر به دوران بعد از جنگ ویا به عبارتی دیگر به دوران سازندگی و آبادانی در کشور مربوط می شود. چراکه پس از پایان جنگ و شروع دوران عمران و آبادانی تازه در اواسط مقطع ابتدایی بودم.
همیشه اطرافیان و بزرگ ترها در موردم که آن زمان یک پسر بچه بودم می گفتند: «خیلی از سنش بزرگتر است» این گفته در شخصیتم تأثیراتی بجا گذاشت که تا حدودی دوران بچگی را از من گرفت. هرچند جوانب مثبتی هم داشت، اما سبب شد بخش زیادی از دوران کودکی خود را بسان دیگر افراد هم سن و سال خود سپری نکنم و یا به عبارتی جریان عادی و معمول را سپری نکردم.
در انتخاب افراد برای تشکیل گروه بازی، همیشه به عنوان یکی از سرگروه ها انتخاب می شدم تا کنترل و جریان بازی را در دست داشته باشم.
اکثر بچه های محله هم خواستار عضویت در تیمی بودن که من مسئولیت آن را بر عهده می گرفتم. در حقیقت این رفتار دوستان و بچه های محله هم ناخواسته و غیر مستقیم، همان خصوصیت خودبزرگ بینی و مسئولیت پذیری را در من تشدید می کرد. این ویژگی هرچند جوانب مثبت زیادی هم داشته باشد، اما دارای تبعاتی هم بود. مثلا آن دسته از بچه هایی که به هر نحوی نتوانسته اند و یا به آنها اجازه داده نشده که بسان بچه ها دوران پرشور و اشتیاق کودکی را بگذرانند؛ در مقاطعی دیگر از زندگی شان به جبران آن دوران از دست رفته خواهند پرداخت. شاید در مقطع پدر ویامادر شدن و به بهانه ی بازی با بچه ها، کمبودهای آن دوران را جبران کنند.
آنچه را که خود در دوران کودکی نداشته و یا آرزوی داشتن آن را داشته اند، برای بچه های خود فراهم می کنند به این امید و نظر که آنها نیز همچنین خواست و آرزوهایی دارند؛ غافل از اینکه افراد متفاوت اند و احتمال دارد آنچه برای والدین در بچگی اهمیت داشته باشد؛ برای بچه های این دوره و زمان بی اهمیت جلوه کند و موضوعات دیگری در اولویت باشند.
نشستن با بزرگترها به ویژه افراد مسن، از عمده ویژگی های من بود. ساعت ها می نشستم و به حرف هایشان گوش میدادم. هیچ وقت هم از این کار خسته نمیشدم، چراکه واقعا دوست داشتنی بود و گویی به آن احتیاج داشتم.
خیلی پای صحبت های پدر بزرگم می نشستم، البته همه اش منولوگ بود و تنها او حرف میزد و من هم گوش می کردم. اکثر صحبت هایش نیز خاطرات تلخ و شیرین گذشته بود. وقتی حرف میزد، خودم را در آن محیط و فضا احساس می کردم و به گونه ای خودم را در لایه ی زیرین و پنهان خاطراتش میدیدم.
این آداب معاشرت، سبب شد که روز به روز از دنیای کودکی بیگانه و بیگانه تر شوم، طوری که اگر می خواستم یک مدت با بچه های هم سن وسال خودم هم بازی و یا صحبت کنم، باشوخی می گفتند «تو جای بابابزرگمان هستی، هرچه بگویی به روی چشم» هرچند جایگاه خاصی در میان آنها داشتم، اما خودم راضی نبودم انگار چیزی را گم کرده ام و یا از دست داده ام. اما در آن دوران هیچ وقت نفهمیدم آن گمشده چیست؟
معمولا دوران بچگی هرکسی به نظر کوتاه و زودگذر می آید، برای من هم همین طوری بود. شاید دلیل اصلی آن هم پر جنب وجوش بودن افراد وغرق شدن در دنیای کودکی است. الان که فکر میکنم از آن دوران چیزی جز بازی و دعواهای کودکانه و تصاویر و خاطراتی از کلاس درس و دعواهای حیاط مدرسه چیز دیگری یادم نمی آید. البته خود این چند مورد را اگر تفکیک کنم، شاید خیلی طولانی باشند؛ اما همگی در این قالب می گنجند و اکثرا هم با تکراری و یا شبیه همدیگر بوده اند.
برای همین است که اکثر ما انسانها دوست داریم اگر میشد بار دیگر به آن دوران برمی گشتیم و کمال استفاده را از آن می بردیم. شاید دلیل اصلی آن هم این باشد که ما خاطرات تلخ کمتری از آن دوران به یاد داریم لذا همیشه به عنوان دوران دوست داشتنی و ناب زندگی ما از آن یاد می شود.
من اگر به آن دوران بر می گشتم، حداقل کاری که می توانستم انجام بدهم یک زندگی به رنگ و بویی دیگر بود که پایه ی آن را با تحصیل در سطوح بالا بنا می نهادم و به عنوان یک متخصص در شغل خودم، به میهنم خدمت می کردم و می توانستم به قدر توانایی خودم تأثیرگذار باشم.
در تمام مقاطع تحصیل، من به عنوان یکی از شاگردهای ممتاز مدرسه شناخته می شدم. این در حالی بود که همچون دیگر دوستان خود که زمان زیادی برای مطالعه ی کتب درسی در منزل و مدرسه صرف می کردند؛
من مطالعه ی چندانی نداشتم، اما در عوض هنگام تدریس توسط معلم، کاملا گوش میدادم و بارهاهم پیش می آمد که تقاضای تکرار موضوع توسط معلم و یا استاد را داشته باشم. تنهاشب امتحان کتاب هایم را مطالعه می کردم و نکات مهمی که معلمان مشخص کرده بود، مرور می کردم، اما وقتی در کلاس بودیم و به هنگام تدریس معلم، به حدی تمرکز روی گفته ها و حرکات معلمین داشتم که در حافظه ام حکاکی میشدند و شب امتحان تمام آن گفته و حرکات و رفتار معلم جلوی چشم هایم تداعی می گشت. یکی دیگر از راهکارهایی که ناخودآگاه در شیوه ی مطالعه در پیش گرفته بودم این بود که مدام به دنبال منطق و ریشهی موضوع بودم. چراکه معتقد بودم که اگر چرایی و چگونگی معادله و یا موضوعی برای مخاطب تجزیه و تفکیک شود، درک آن به مراتب آسان تر خواهد بود تا اینکه در حد یک معادلهی مجهول و به صورت حفظ کردن باشد.
در همین خصوص یک بار با معلم ریاضی مان وارد بحث شدیم، موضوع از این قرار بود که معلم شروع به حل معادلات گوناگون بر روی تخته کرد. از سمت چپ و بالای تخته شروع می کرد و با گچ سفید می نوشت. برای اینکه مجبور به پاک کردن بخشی از تخته نشود و کل معادله را بر روی تخته بنویسد، خیلی کوچک می نوشت. هرچند تخته سیاه هم بزرگ بود؛ اما حل این معادله هاهم خیلی طولانی بودند و زمان و مکان زیادی را می طلبیدند.
معلم که مشغول حل معادله بود و عادت نداشت برگردد و به بچه ها نگاه کند، چراکه معتقد بود دانش آموز باید خود خواهان یادگیری باشد، در غیر این صورت مقصدش ناکجا باد خواهد بود و بعضا هم می گفت «مقصد، معادله ی چند مجهولی است» من هم در حالی که دستم را به حالت ۹۰ درجه خم و زیر چانه ام قرار داده بودم، بدون اینکه چیزی بنویسم، سراپا گوش بودم. با دقت و تمرکز کامل به گفته های وی گوش می کردم و با چشمانی براق و خیره به دستان معلم، تمامی حرکات و گفته هایش را تحت نظر داشتم.
بعضا هم دست هایش نظرم را جلب می کرد، چون در دست راست یک قطعه گچ سفید داشت و با دست چپش هم تخته پاک کن را نگه میداشت تا اگر اشتباهی شد، بلافاصله تصحیح کند. جالب اینکه خیلی هم حساس بود که دستهای سفید و گچی اش به شلوارهای مشکی اش تماس پیدا نکنند. این در حالی بود که حل یک معادله تمرکز و دقت می خواست، اما این معلم آن قدر تمرین کرده بود که هم معادله را با کمال دقت و تمرکز حل می کرد و هم از سفید شدن شلوارهایش جلوگیری می کرد.
از گوشه ی سمت چپ بالا شروع و در گوشه ی پایینی سمت راست، حل معادله به پایان می رسید. اما من همچنان در حالت قبلی و بدون هیچ تحرکی، ساکن و ساکت بودم. دیگر بچه ها مشغول نوشتن بودند و عجله می کردند که مبادا معلم تخته را پاک کند. چون بعضا اتفاق می افتاد که تخته پاک میشد و معلم می گفت « آنانی که نرسیدند بنویسند، بعد از روی بغل دستی هایشان بنویسند که البته این موضوعی بود که به مزاج کسی خوش نمی آمد.
با پایان یافتن معادله، معلم رو به کلاس کرد و وقتی دید که من همین طور به او خیره شده ام، گفت « متوجه شدی سعید؟» گفتم نه!
این اولین باری بود که معلم این جواب را از من میشنید. معمولا هم از من نمی پرسید، چون خودش متوجه می شد که اگر مشکلی داشته باشم، حتما خواهم پرسید. اما این بار به خاطر ننوشتن و نگاه خیره ام بود که پرسید.
با مکثی کوتاه و البته معنادار، گفت «بچه ها باعجله بنویسید می خواهم تخته را پاک کنم و یکی دیگر حل کنم» بدون توجه به اعتراض برخی از بچه ها که می گفتند هنوز ننوشته ایم، معلم شروع کرد از سمت چپ تخته را پاک کرد و یک معادله ی جدید نوشت. این بار برخلاف عادت همیشگی اش، چند بار سرش را برگرداند و کلاس را نگاه کرد، اما من همچنان در همان حالت قبلی بودم و هیچ حرکتی نکرده بودم.
این بار هم تخته پر از نوشته شد و بار دیگر پرسید «این بار چی؟ گرفتی؟» گفتم نه. با شنیدن این جواب انگار ناراحت شد و آمد کنارم و دفترم را نگاه کرد و گفت «تو که چیزی ننوشتی» گفتم آخر نفهمیدم که بنویسم. برای معلم جای سؤال بود، چون من از شاگردان ممتاز کلاس بودم و اگر درک و فهم چنین معادله ای برای من مشکل می بود، معلم روش های دیگر را در پیش می گرفت.
معلم با نگاهی متعجب و سؤالی، تکه گچ را به من داد و گفت «خودت برو یکی حل کن» من هم باکمال خونسردی گچ را از او گرفتم و پای تخته رفتم. او هم جای من نشست. معادله را گفت و من هم مثل خودش و بدون کوچکترین مکثی، شروع کردم از سمت چپ و بالای تخته و با رسیدن به سمت راست و پائین تخته، معادله را حل کردم. این بار نوع نگاهش به من عوض شده بود و همین متمرکز نگاهم می کرد. گفتم آقا تمام شد درسته؟ گفت «بله که درسته تو که به این خوبی بلدی، چرا می گویی نفهمیدم؟ » گفتم آقاصد نمونه از این معادله ها را همین طوری می توانم حل کنم، چون روش و راهکار را حفظ کرده ام، اما منظور من این بود که نمیدانم کاربرد این معادله کجا و برای چیست؟
معلم با نگاهی متفاوت تر و با یک نیشخند معنی دار گفت «فهمیدم بیا بنشین همین قدر برای شما کافی است» معلم جواب درستی به سؤال من نداد،اما بعدها فهمیدم که خودش هم بلد نبود و به خاطر غروری که داشت چیزی نگفت.ایم نمونه ای از شیوه رفتاری ام در اوایل دوران نوجوانی بود که البته برای خیلی چیزها و موارد دیگر در زندگی روزمره من در آن سنین بود که سایه خود را به خوبی گسترانیده بود.هرچند در بسیاری از موارد هم به جواب سوال هایم نمی رسیدم.اما هیچ ناامید نشدم.
ادامه دارد…