۱۵ آبان ۱۴۰۳

روزهای تلخ زندگی در پ ک ک و پژاک

  • ۵ بهمن ۱۳۹۳
  • ۲۲۲ بازدید
  • ۰

انجمن بی تاوان آذربایجان غربی: با توجه به انتشار خاطرات یک جوان فریب خورده پژاک در سایت انجمن ،اکنون جوانان بسیاری خاطرات خود را از فرقه های تروریستی برایمان فرستاده اند تا در سایت منتشر گردد. در ذیل نمونه ی از  خاطرات یک جوانی ایرانی که پس مدت ها زندگی در پ ک ک توانست خود را از دام این فرقه رها کند ،برای آگاهی افکار عمومی به ویژه جوانان منتشر می گردد.

پسری نوجوانانی بودم  که علاقه ی به مدرسه و تحصیل نداشتم ، در سال ۸۲ پس از کنار گذاشتن مدرسه و تحصیل در شهر ارومیه مشغول به کارگری شده ام. تبلیغات رسانه ی پ ک ک و پژاک در تلویزیون چند بار مرا به این فکر وا داشت که برای رهایی از کارگری و کارکردن به عضویت پ ک ک و پزاک در بیایم ، بنابراین یک روز تصمیم خود را گرفته و بدون اطلاع به خانواده از مرز به صورت قاچاقی خود را به منطقه خنیره در کشور عراق رساندم. پس از پرس و جو افراد پ ک ک را یافتم و آمادگی خود را برای عضویت در این گروهک اعلام داشتم . فردی قد بلند که یک چشم وی کور بود مرا به محل آموزشی که در منطقه ی لولان بود برد، در ابتدای ورود رفتار خوبی با من داشتند و با پذیرایی های مختلف به من احترام کردند ولی رفته رفته رفتار آنان تغییر می کرد ،هر روز بی ادبی آنان نسبت به من بیشتر می شد و در کنار این بی حرمتی ها و کارهی سخت آموزش نظامی که هر روز به اجبار ساعت ۴ صبح از خواب بیدار می شدم ، مرا از آمدن به این گروهک بسیار پشیمان کرد.

بعد از مدتی آموزش های نظامی که جزء وحشی گری چیزی نبود بعد ظهرها در کلاس های سیاسی شرکت می کردم . کلاس هاس سیاسی که همه ادیان و پیامبران را تخریب می کردند ولی نسبت به دین یهودیت کمی ملایمت نشان می دادند . از تاریخ کردستان و امپراطوری مادها و پارس ها می گفتند ، از جنایت های قوم عرب،ترک، فارس و … که بر علیه کردها داشتند سخن می گفتند.از تاریخ زن و فلسفه ی زن سخن می گفتند از ظلم های مردان بر علیه زنان و هزاران نکته های جدید که تا به حال برای اولین بار به گوش می خورد . اصلا احساس می کردم در دنیایی دیگر زندگی می کنم !؟ چرا که قوانین و مقرارت متفاوتی را می شنیدم ، آنان همه اقوام و ملت ها را دشمن کرد می دانستد و با اکراه می خواستند افکار و ایدئولوژی فرقه را در ذهنمان فرود کنند! اوجالان را خیلی ستایش می کرد و افکار منسوخ وی را راهبرد و استراتژی رهایی از زیر ظلم و بدبختی می دانستند.

شرایط سخت زندگی و قبول داشتن افکار فرقه ی کاملا مرا آزار می داد ولی از ترس اینکه مرا خائن بخوان و اعدام کنند حرف به زبان نمی آوردم، افراد زیادی را به دلیل مخالفت با برنامه های آنان به اتهام جاسوس و یا خائن بودن به قتل رسانند. بنابراین همیشه بدنبال راهی برای فرار می کشتم…

پس از اتمام دوره های اموزشی من به در اختیار یک تیم گریلای قرار گرفتم که فرمانده مان در این تیم زنی بنام رژدان بود که فرمانده گردان تابور بود . بیشتر فرمانده هان در مقرر های پ ک ک و پژاک زنان و دختران جوانان بودند؟!

بمدت چند ماه  در منطقه ارقان فقط نگهابانی می داند و کار دیگری انجام نمی دادم . در فصل بهار مرا به منطقه ی بیستان در همان منطقه ی خارکوک انتقال دادند و در آنجا مسئولیت انتقال گریلاها از خارکوک به زاب زاگرس و بالعکس را به من دادند . من   گریلاهای  اهل ترکیه ، ایران و سوریه را از مکان های قید شده  برای کار و یا نگهبانی جابجا می کردم ، افرادی همچون رزگار،بریتان (دختر) بری یار ، پرسی یار (ایرانی) ، سلوان ، جی یا ،هارون، برفین، نرگس، زینب، روژین و …

فرمانده زاب زاگرس فردی به نام باهوز اردال یا آمد بود که اعتماد وی را نسبت به خود کاملا جلب کرده بودم . مدت ۲ سال گریلاها را از زاب به خارکوک منتقل می کردم . در سال ۲۰۰۶ با حمایت فرمانده زاب باهوز اردال آمد مسئولیت انبار غذایی زاب را به من سپردند. 

پس از مدتی من فرمانده تیم ۵ نفره شدم و در منطقه ی هفت نین  کمتر از یکسال فرماندهی این تیم را بر عهده داشتم . طبق دستور این تیم پنچ نفر در مرزها مستقر بودیم و کسانی را که کالایی قاچاق می برند مالیات می گرفتیم .

من که کاملا اعتماد باهوز اردال را جلب کرده بودم روزی به وی پیشنهاد کردم که مرا به ترکیه بفرستد ، باهوز اردال بنا به درخواست من مرا با یک گروه ۱۵ نفری به ترکیه فرستاد. مدتی ذر منطقه ی کابار ، بستال و جرال  ماندم و در فکر فرار بودم تا اینکه روزی ارتش ترکیه در منطقه جرال به تیم گریلای ما حمله کرد و ۴ نفر از گریلاهای ما کشته شده اند . فرمانده ما هم هرکول نیز کشته شد. 

بعداز حمله ارتش ترکیه به ما مجداً به کشور عراق برگشتیم . کشته شدن دوستانم در مقابل چشمانم و ظلم های که فرمانده هان در حق ما می کردن به سختی مرا را عذاب می داد و تا به حدی بود که چند بار تصمیم به خودکشی کردم . وقتی به عراق رسیده ام بدون هیچ ملاحظه و ترس از کشته شدن اسلحه را زمین گذاشته و از مقر فرار کردم ، حدودآ پس از سپری کردن یک ساعت راه پیاده به شهر شله دیزه رسیدم و پیشمرگ مرا گرفتند و مرا به دهوک بردند . پس از بازجویی انان به من گفتند می خواهی به کشور خود بازگردی یا در اینجا بمانی؟

من نیز که مشکلات سختی را تحمل کرده بودم تصمیم گرفتم به ایران بیایم و طی بر قراری ارتباط با خانواده ام برادرم آمد و مرا از طریق حاج عمران به ایران اورد و من با تسلیم کردن خود به حکومت ایران پس از گذاران ۲۰ روز مراحل اداری و قضایی که با رافت و مهربانی با من بر خورد می گردند به قید سند آزاد شدم . دولت ایران نهایت مهربانی و عطوف را در حق من داشت و از اینکه من نسبت به جنایت های ضدکرد پ ک ک و پژاک آگاه شده بودم  تقدیر می کرد. اکنون هزاران سال کارگری در ایران را به فرماندهی در پ ک ک و پژاک نمی دهم.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین عناوین