۲ آذر ۱۴۰۳
  • خانه
  • >
  • گزارشگر
  • >
  • روایت سال‌ها مبارزه؛ از پژاک تا داعش: تکاوری که در ۲۲ بهمن به شهادت رسید

روایت سال‌ها مبارزه؛ از پژاک تا داعش: تکاوری که در ۲۲ بهمن به شهادت رسید

  • ۳۰ بهمن ۱۳۹۶
  • ۴۲۵ بازدید
  • ۰

مادر شهید مدافع حرم«سید احسان میرسیار» می‌گوید: تا رفتم بالای قبر، احسان را دیدم که به پهلوی راست نخوابیده و یک پیراهن کرم رنگ داشت و ملحفه صورتی رنگ رویش بود. جیغ زدم و گفتم:«این احسان است، اکبر نیست،».
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری باشگاه خبرنگاران پویا، شهید مدافع حرم«سیداحسان میرسیار» متولد سال ۵۹ و از نیروهای صابرین سپاه محمد رسول الله(ص) تهران بود. او که از کودکی عموی شهید خود را الگوی راه و رسم زندگی‌اش قرار داده بود، خیلی سریع وارد سپاه می‌شود تا از آرمان‌های انقلاب اسلامی و مرز و بوم کشورش دفاع کند. در اوج جوانی با دختری از خانواده‌ای مذهبی ازدواج می‌کند، مادر به خانواده عروس تاکید می‌کند که پسرش خیلی در این دنیا نمی‌ماند و عاقبتش به شهادت ختم می‌شود. حاصل این ازدواج سه فرزند دختر می‌شود.

وقتی رقیه آخرین دخترش یک ساله می‌شود، پدر برای حفظ حریم عقیله بنی هاشم و دفاع از مردم مظلوم، داوطلبانه راهی سوریه می‌شود که در مرحله اول، کنار همرزم خود شهید«میثم نجفی» با اصابت ترکش، جانباز می‌شود ولی خیلی سریع دوباره به سوریه برمی‌گردد تا در نهایت بعد از رشادت‌های فراوان در ۲۲ بهمن ماه سال ۹۴ به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت می‌رسد و پیکرش برای ۲ سال در گمنامی می‌ماند. سرانجام پیکر در همان ماهی که به سوی معشوق پرکشیده بود، از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و خانواده وی در روز ۲۵ بهمن ماه برای نخستین بار با او دیدار و وداع کردند.

«خدیجه مذنبی» مادر این شهید مدافع حرم در گفتگو با خبرنگار تسنیم درباره خصوصیات اخلاقی پسرش چنین می‌گوید: «به جرات می‌توانم قسم بخورم که از زمان رسیدن به سن تکلیف، نماز قضا ندارد. از ۱۳ سالگی روزه می‌گرفت و ماه‌های رجب، شعبان و رمضان را با روزه گرفتن به هم وصل می‌کرد. وقتی به او می‌گفتم چرا آنقدر روزه می‌گیری؟» می‌گفت: «لحظه به لحظه زندگی را به خدا بدهکار هستیم.» از همان اول که حقوق گرفت، خمس پرداخت می‌کرد و به پدرش می‌گفت: «هر مردی که به سن تکلیف می‌رسد، خمس به او تعلق می‌گیرد و حتی اگر نتواند بدهد، باید دفتر خمس داشته باشد.»

شاگرد ممتاز مدرسه بود

مادر شهید با اشاره به اینکه پسرش همیشه در فکر شهادت بود، ادامه می‌دهد: «چون عمویش هم شهید شده بود، همیشه به فکر شهادت بود. دانش‌آموز ممتاز مدرسه بود. در مدرسه همیشه امانت‌دار بود و پول‌هایی را که برای خرید برخی لوازم جمع می‌کردند را برای امانت نزد او نگه می‌داشتند.»

ماجرای خواب دیدن مادر از وعده شهادت پسرش/شهادت لیاقت می‌خواهد

این مادر شهید که خواب شهادت پسرش را سال‌های پیش و زمانی که پسرش به مدرسه می‌رفته، دیده بود، آن را اینچنین تعریف می‌کند و می‌گوید: «خواب شهادت پسرم را وقتی او راهنمایی بود، دیدم. پسرم آن زمان وقتی که هنوز مستاجر نداشتیم، در طبقه بالای خانه، می‌خوابید. هیچ وقت هم اهل اینکه روی تشک بخوابد، نبود و می‌گفت: «اینطوری راحت‌تر هستم.» برادر همسرم، «اکبر میرسیار» وقتی ۲۰ ساله بود به شهادت رسید. او ۶ ماه بود که عقد کرده بود. در خواب دیدم که گفتند می‌خواهند پیکر او را بیاورند، من خیلی خوشحال شدم و گفتم می‌رویم و یکبار دیگر او را می‌بینیم.

برادربزرگ همسرم آمد و دیدم که قبر برادر شهیدش را می‌کَند و یک پسر حدود ۱۲ ساله هم به او کمک می‌کند که او را نمی‌شناختم. وقتی کندن قبر تمام شد، گفتند که بیا شهید را ببینید. تا رفتم بالای قبر، احسان را دیدم که به پهلوی راست نخوابیده و یک پیراهن کرم رنگ داشت و ملحفه صورتی رنگ رویش بود. جیغ زدم و گفتم:«این احسان است، اکبر نیست.» بعد بچه ای را که نمی‌شناختم و کمک برادر همسرم برای کندن قبر بود، گفت:«حاج خانم این اکبر است، احسان دارد راهش را پر می‌کند.» از خواب که بیدار شدم، فکر کردم که احسان با اراذل و اوباش محل درگیر شده و او را با چاقو زده‌اند، به طبقه بالا رفتم که دیدم خوابیده است. خیالم راحت شد. بعد از سه روز این خواب را برایش تعریف کردم و گفتم: «احسان من سه شب پیش خواب دیدم که تو شهید شده‌ای و در قبر عمویت بودی» که گفت:«شهادت لیاقت می‌خواهد، هر کسی نمی‌تواند شهید شود.»

روز خواستگاری به مادر همسرش گفتم: قسمت او شهادت است

مادر شهید با یادآوری روز خواستگاری پسرش، چنین می‌گوید :«زود به خواستگاری رفتیم. آن زمان ۵ سال سابقه سپاه داشت. روز مراسم به مادر عروسم گفتم: «خواه ناخواه، این شهادت قسمتش می‌شود، الان که جنگ نیست، ولی آموزش‌های سخت را انتخاب می‌کند و جزء نیروهای صابرین است.» مادر همسرش هم چون خانواده مذهبی بودند، گفت:«هر چه خدا بخواهد.» با گروه پژاک هم مبارزه می‌کرد و به کردستان هم خیلی می‌رفت.»
همراه و همرزم شهید مدافع حرم«میثم نجفی» بود

این مادر شهید درخصوص شهادت پسرش چنین می‌گوید: «اولین مرتبه مهرماه سال ۹۴ به سوریه رفت. با شهید «میثم نجفی»در یک پادگان بودند. با همدیگر هم اعزام شدند. هر دو هم‌محلی بودند و همه جوره همراه هم بودند. دو تا از پسرهایم همزمان با هم به سوریه رفته بودند. بعد از اتمام دوره ۴۵ روزه، پسر دومم و یکسری‌ دیگر برگشتند. میثم گفته بود: «کمی می‌مانم» پسر من هم گفته بود: «من هم پیش تو می‌مانم.» ده روز بعد از برگشت ایمان پسرم، میثم در کنار احسان مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد که پس از مدتی شهید می‌شود. پسرم از دو ناحیه انگشت و کتف، ترکش خورده بود، که ترکش کتف تا موقع شهادت در بدنش بود. بعد از برگشت، دیگر هیچ چیز جلودار او نبود.»

از خدا می خواهم سه پسر دیگرم هم راه شهدا را ادامه دهند

مادر شهید در ادامه می‌گوید: «الان سه پسر دیگر دارم و راضی هستم که هر سه راه شهدا را ادامه دهند و در این راه بروند. عموی شهیدشان هم، همین را می‌خواست. دو تا از پسرهایم، عموی خود را دیده بودند، ولی احسان بعد از شهادت او به دنیا آمده بود. شهادت پسرم، افتخار برای کشور و نظام است. وقتی همکارانش خبر شهادت احسان را دادند، خدا می‌داند که اصلا گریه نکردم و گفتم: «می‌دانستم که شهید می‌شود» ولی فکر من به سوریه نمی رفت. پسر دومم که هم مدافع حرم است.

بهمن، ماه سرنوشت ساز شهید

این مادر شهید می‌گوید: «مراسم خواستگاری پسرم، ۲۲ بهمن بود، روز مفقود شدن ۲۲ بهمن و روز پیدا شدن هم ۲۲ بهمن بود که روز ۲۴ بهمن به یقین رسیدند و به ما اطلاع دادند. از طریق آزمایش DNAپسرم شناسایی شده است.»

از ۱۵ سالگی وصیت نامه می‌نوشت

مادر شهید درخصوص وصیت پسرش می‌گوید: «از ۱۵ سالگی وصیت‌نامه می‌نوشت. مهمترین نکته وصیت‌نامه‌اش این بود که جوان‌ها راه راست بروند و زیر سلطه نباشند. سالی دو مرتبه وصیت می‌نوشت و هر وقت اگر در زندگی‌اش تغییری اتفاق می‌افتاد، وصیت می‌نوشت. از روز اول ماه محرم تا آخر ماه صفر، مشکی می‌پوشید. هر لحظه که او را نگاه می‌کردم، می‌دانستم ماندنی نیست و برای این دنیا نیست.»

دنده‌هایش را لمس کردم و گفتم:خوش به حالت که رو سفید رفتی

این مادر شهید درباره احساس خود از بازگشت پیکر پسرش، چنین می‌گوید: «احساس خوشحالی دارم و خدا را شکر می‌کنم. تمام مهره‌های کمرش که به پای اسلام می‌ایستاد، همه از هم جدا شده‌اند، دنده‌هایش را لمس کردم و گفتم: «خوش به حالت که رو سفید رفتی و دل از دنیا و سه دختر کندی.» توانست این راه را ادامه دهد و ما هم راضی به رضای خدا هستیم.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *