گفتگو با خواهر شهید وحید سلیمانی منش
از سالهای دور آتش جنگهای قومی و فرقهای دامان بشریت را گرفته است. کشورهای انحصارطلب برای حفظ قدرت خود در دنیا دست به هرکاری میزنند و از هر ابزاری برای رسیدن به اهدافشان کمک میگیرند. آنان با هدف پسرفت و درجازدن کشورهای در حال توسعه، بذر نفاق را در دل ملتها میکارند و حاصل این نفاق به وجود آمدن گروهکهای تروریستی است.
یکی از این گروهکهای تروریستی، پژاک(پ.ک.ک) است که با فریب انسانها و دزدیدن بچههای کوچک و خوراندن عقاید خویش به آنان مغزشان را شستشو داده، کاری میکند که دست به سلاح ببرند و برادران و خواهرانشان را بکشند.
در ادامه روایت یکی دیگر از جنایات تروریستی گروهک پژاک را میخوانید.
شهید وحید سلیمانی منش در تاریخ ۲۴اردبیهشت۱۳۶۰ در کرمانشاه متولد شد. او در خانوادهای متدین و انقلابی پرورش یافت. تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد، سپس وارد نیروی انتظامی شد و در آنجا دوره فنی کروشیو(مهندسی پرواز_فنی هلیکوپتر) را در هوانیروز پادگان شهید وطنپور همدان گذراند.
وی سرانجام در تاریخ ۲۸بهمن۱۳۸۵ در یکی از ماموریتهایش به دست تروریستهای پژاک به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با خواهر شهید وحید سلیمانی منش:
«ابتدای ورودش به نیروی انتظامی به تهران منتقل شد. وقتی تخصصش را در هوانیروز در زمینه هلیکوپتر۲۱۴ گرفت، او را به پادگان شهید وطنپور اصفهان فرستادند و در نهایت عازم کرمانشاه شد.
سپاه و هوانیروز در ارومیه با یکدیگر ادغام شده بودند. هر شش ماه یکبار به ماموریت ارومیه میرفت.
۲۸بهمن۱۳۸۵ بود. برای ماموریت به ارومیه رفت و چند روزی را آنجا بود. چهارم اسفند، آنها را به درهای به نام جهنمدره در خوی فرستادند، برای آوردن پیکر تعدادی از شهدا که اشرار و ضد انقلاب آنان را به شهادت رسانده بودند.
باید با هلیکوپتر۲۱۴ به آن منطقه میرفتند. هلیکوپتر کبری جنگی نیز پشت سرشان میرفت.
هوا بسیار نامساعد بود و برف شدیدی میآمد؛ به همین دلیل هلیکوپتر کبری به هلیکوپتر۲۱۴ فرمان برگشت داد؛ اما افراد ۲۱۴ متوجه نشدند. هلیکوپتر کبری برمیگردد.
زمانی که هلیکوپتر۲۱۴ بر زمین نشست، عوامل گروهک تروریستی پژاک آنان را به رگبار گلوله بستند و تمامی اعضای هلیکوپتر۲۱۴ به جز یک نفر، همانجا به شهادت رسیدند. تنها شهید کرمی را ابتدا به اسارت بردند و پس از چند روز، او را هم به شهادت رساندند.
روز شهادت برادرم جمعه بود. خبر شهادتش را یکشنبه به ما دادند.
وقتی در روز تشییع، برادرم را دیدم، گلوله به کنار پیشانی و پایش اصابت کرده بود. وقتی آن لحظات را تصور میکردم، اینکه چگونه کنار هلیکوپتر او را به شهادت رسانده بودند، قلبم آتش میگیرد.
وقتی به ارومیه میرفت، هر روز با ما تماس میگرفت. شب قبل از شهادتش هم تماس گرفت و با من و مادرم صحبت کرد؛ ولی دیگه جمعه هیچ خبری ازش نشد. فکر کردیم سرش شلوغ شده است.
صبح روز یکشنبه دو نفر از اعضای نیروی انتظامی هوانیروز به خانهمان آمدند و گفتد که وحید در ارومیه تصادف کرده است.
با شنیدن این خبر مدام به پادگان ارومیه زنگ میزدیم. میگفتند: «ماموریت است. هوا نامساعد است. ما هنوز هیچ خبری از آنان نداریم.»
در حالی که خبر داشتند؛ اما نمیتوانستند خبر شهادتش را بدهند.
چند ماهی بود که زندگی مشترکش را با خانمش شروع کرده بود. آخرین بار که برای مرخصی آمد، پیش مادرم رفت. پیشانیش را بوسید و از او پرسید: «مادر از دست من راضی هستید؟»
همه چیز را میدانست.
اوایل شهادتش خیلی بیقرار بودم. در حالی که قرانی در دست داشت به خوابم آمد، قران را باز کرد و سوره والعصر را نشان داد. به من گفت که سوره والعصر را بخوان و آرام باش. آمدهام ببینمت. چرا اینقدر بیقرار هستی؟ جای من خیلی خوب است.»
همین را گفت و رفت. دیگر آرام شدم.»
منبع:بنیاد هابلیان