این افشاگری توسط دختری بنام “دیل آرا ” در سال ۱۹۹۱ به عضویت پ ک ک در آمده ،در سال ۱۹۹۶ در شبکه ای رادیویی پ ک ک فعالیت و در سال ۲۰۰۳ به همراه سه تن از دختران دیگر موفق به فرار از پ ک ک شده است.
این عضوئ جدا شده از پ ک ک تا به امروز سخنی از شرایط پ ک ک به زبان نیاورده ولی اخیرا افشاگری های در خصوص پ ک ک و شخص عبدالله اوجالان نموده که تا کنون از هیچ یک از عناصر جدا شده چنین افشاگری نکرده است،
چرا که بیشتر کسانی را که با عبدالله اوجالان ارتباط نزدیک و همبستر می شوند، با برنامه ریزی و سناریوی خاص به قتل می رسد و همه دانسته های خود را به زیر خاک می برد.
دیل آرا از جمله کسانی است که عبدالله اوجالان به وی بارها تجاوز کرده و از شانس و اقبال خوب اش زنده از این ماجرا بیرون آمده و پس از سال ها سکوت در سال ۲۰۱۵ سکوت خود را شکست است.
این عضوء جدا شده از فرقه باترس و وحشتی غیر قابل وصف لب سخن گشوده و هر گونه خطری را پذیرفت تا بر علیه اوجالان افشاگری نماید.و ی مدعی است زمانی که در پ ک ک بوده شاهد عینی بعضی رویدادها بوده است و تصمیم گرفته ، افرادی را که حاضر اعتراف در باره تجاوزگریهای انجام گرفته توسط فرماندهان هستند به کتاب تبدیل کند و کتابش را بنام “فرار از آزادی” به چاپ برساند.
این عضوء جدا شده چنین می گوید:
سال ۱۹۹۱ میلادی سیزده ساله بودم یک روز همراه خواهر بزرگم برای جمع آوری سبزی به کوه رفتم و عناصر مسلح پ ک ک را برای اولین بار ملاقات کردم ، تعدادی زن مسلح در میان مردان بود که خیلی برای جالب می آمد. ابتدا ترسیدم زیرا روستاییان به آنها محکومان کوه می گفتند .
ودر آن حین به خود گفتم جایی که خود را تغییر دهم اینجاست و با خود گفتم که حتما باید با آنها باشم تاریخ را خوانده بودم اما کردستان کجاست ،نمی دانستم.
افراد پ ک ک می گفتند : ما برای کردستان جنگ میکنیم و چرا شماها به ما ملحق نمی شوید؟و شب زمانی که برگشتم فکر کردم. و به مادرم گفتم که من به محکومان کوه ملحق میشوم و آنها بعدا آمدند به روستا پرچم زدند و مردم رادر خانه شخصی بنام مختار برایمان حرف زدند و من تحت تاثیر سخنان آنان قرار گرفتم و تصمیم گرفتم یک گریلا باشم…
به نگهبان پ ک ک گفتم که من هم با شما میآیم ، با پسر عمویم به اسم ولات به عضویت پ ک ک در آمدم و بعد از مدتی ولات توسط مین کشته شد
ازخانه پنهانی فرار کردم طلاهایم و لباسهایم و جورابهایم را به همراه گرفتم و به غیر از آن خودکار با قیمت پدرم که در اتاق مهمانان بود کفشهای برادرم را دزدیدم و مقداری آذوقه آماده کردم ، بارم سنگین و آنها (پ ک ک )مرا مسخره کردند و با لباسهای رنگارنگم کیلومترها دور دیده میشدم و استتار چیست نمی دانستم ؟تا ساعت پنچ صبح به شکل پشت خمیده راه رفتیم و در روز دوم به دستم اسلحه کلاشنیکف دادند و بعد از پانزده روزپدرم خبر فرستاده بود که اگر دختر مرا تحویل ندهید از این به بعد آنها را در منطقه اجازه نخواهم داد.پدرم پولدار و صاحب حرف بود و پ ک ک هر ماه از پدرم پنجاه میلیون(لیر ترکیه)پول میگرفتند و پ ک ک مرا به عمویم تحویل دادند .
پدرم می گفت دخترم در کوهها تلف می شویدولی چون من شست شویی مغزی شده بودم حرف هیچ کسی را قبول نمی کردم
و بعد از پانزده روز پسر عمه هایم و پسر عموهایم را جمع کردم که جمعا شش نفر شدیم دوباره به کوه رفتیم .
یک دکتری به اسم کندال که بعدا کشته شد او گفته بود که رهبر ما عبدالاه اوجالان است.
طوری وانمود میکرد که گویا پیامبر است در ذهنم اوجالان را خیال میکردم که اگر دستهایش را به طرف خورشید ببرد می تواند بگیرد و اگر بلند شود کوهها به کمرش خواهد رسید در ماههای اولیه اوجالان را مانند یک افسانه که پرواز میکند در ذهنم را ترسیم کرده بودمن در شرایطی نبودم که با منطق فکر کنم از روستا آمده بودم و سوادم ابتدایی بود و تنها توانستم او را اینگونه خیال کنم ودر طول سیزده سال آموزش ما همیشه “حقیقت راه رهبری”بود یعنی از بچگی و عصیانش بود .
روزی را که با عبدالله اوجالان ملاقات کردم
جهت آموزش به دره بقاع رفتم، اوجالان در آکادمی حضور نمی یافت و همیشه در خانه اش بارلیا بود ،و بااضطراب درانتظار قهرمان بودم هر چه قدر آپو را خدایی می کردند آنقدر به گروهک وابسته می شدم .منتظر دیدار مهم ترین انسان در زندگیم بودم ،
افرادی بودند که زمانی که اوجالان را را می دیدند غش می کردند و من هم از غش شدنم می ترسیدم و دیدم که بایک نیروی محافظ که همگی تفنگ m16در دست داشتند آمدند و از اینکه چرا از اوجالان در بین ما محافظت می کردند برایم معنا نداشت .
در هوای آزاد ودر دره بقاع بصورت یک صف ایستادیم ، زمانی که اوجالان را دیدم متعجب شدم و به رهبری را که در خیالم تصور ش می کردم هیچ شباهتی نداشت چاق و شکم دار و پشت پر بود …
اوجالان اولین حرفی را که به من زد گفت :” پدرت یک بی شرف است وپدرت جاسوس دشمن است و پدرت یک رفرمیست است و خانه پدرت به یک پاسگاه(قره قول در زبان ترکی)تبدیل شده است و ما پاسگاهی که در ذهنت هست خراب می کنیم ”
من نادان احمق آن لحظه چنان خوشحال شدم که رهبر خانواده ام را میشناسد ، تا آن روز پدر و مادرم برایم مقدس بودند.اگر در آن روز به بعد به من دستور میداد بدون کوچکترین چشم برهمزدن می توانستم با یک گلوله پدر ومادرم را بزنم …. چون تعریف های زیادی از اوجالان تمام عقل ما ربوده بود
سه باربا مدیریت گروه مخالفت کردم.و مرا سه روز در انزوای اجتماعی قرار دادند و هیچ کس با من حق صحبت کردن نداشت ودر یکی از انزواها خیلی عذاب کشیدم ودر سال۱۹۹۵بود افرادی بودن که بدون اینکه در عملیاتی شرکت کنند به ما دستور میدادند اینرا ببر واین را انجام بده . وزندگی رانمی توانستم به سر ببرم. به جزء مردن راه چاریی نداشتم ، نامه ای را به رفیقم دادم تا ان را به دست خانواده ام برساند ولی متاسفانه رفیقم از ترس نامه را به فرمانده همان داده بود ،مرا با بی سیم مرا صدا کردند و من همان لحظه من مسئله را فهمیدم و فرمانده تابور شروع به تهین کردن من کرد و پانزده روز دستگیرم کردند و هیچ کس با من حرف نمیزد و غذارا جداگانه می خوردم و بعدا از من معذرت خواهی کردند تااینکه از آنها نفرت نکنم .
ادامه این افشاگری در قسمت دوم …