گفتوگو با همسر شهید مجید بهرامآبادی
شامگاه جمعه چهارم اردیبهشتماه، ساعت ۲۲:۲۰، دهها تن از عوامل گروهک تروریستی پژاک با محاصره پاسگاه پلیسراه روانسرـجوانرود خواستار تسلیمشدن سربازان ناجا شدند. در این میان دو نفر از مهاجمان با ورود به پاسگاه(در قالب ارباب رجوع) اقدام به پرتاب یک نارنجک دستی کردند که با واکنش فوری سربازان نیروی انتظامی مواجه شده و به هلاکت رسیدند. لحظاتی بعد دو تن دیگر از مهاجمان با ورود به پاسگاه نارنجک دیگری را به داخل آسایشگاه سربازان پرتاب کردند که باعث شهادت و مجروحیت چند تن از سربازان حاضر در آسایشگاه شد.
محاصره پاسگاه توسط عوامل گروهک تروریستی پژاک و درگیری میان سربازان ناجا با مهاجمان حدود سه ساعت به طول انجامید. همزمان با این درگیری تعدادی از مهاجمان نیز جاده روانسرـملهپلنگانه را مسدود کرده و باعث ایجاد رعب و وحشت افراد عبوری شدند.
این حمله تروریستی توسط عوامل گروهک پژاک، باعث به شهادت رسیدن ۱۰ تن از سربازان نیروی انتظامی شد. آنچه در ادامه میخوانید زندگینامه یکی از این دلاورمردان شهید مجید بهرام آبادی است:
شهید مجید بهرامآبادی ۳دی۱۳۵۸ در شهر کرمانشاه متولد شد. پدرش کارمند شهرداری و مادرش خانهدار بود. وی در خانوادهای پرجمعیت و مذهبی پرورش یافت. از کودکی در مجالس مذهبی شرکت میکرد و عشق به ائمه(ع) روزبهروز در قلبش بیشتر میشد. شیطنتهای دوران کودکی و خلق خوبش باعث شده بود در میان اعضای خانواده از محبوبیت زیادی برخوردار باشد، فردی علاقمند به ورزش بوده و در رشتههای کشتی و کاراته مدال کسب کرده بود، بیشتر اوقات فراغتش را به سرای سالمندان میرفت و به افراد آن جا کمک میکرد.
او دوران تحصیل را با موفقیت سپری کرد و اغلب اوقات از شاگردان ممتاز به شمار میآمد، پس از اخذ دیپلم برای خدمت سربازی به شهر اسلامآباد رفت و با توجه به روحیه شاد، معنوی و فعالش به سرعت توجه اطرافیان را به خود جلب کرد و اندکی بعد به عنوان سرباز معلم در همان پادگان مشغول به فعالیت شد، پس از پایان خدمتش مجددا به ادامه تحصیل پرداخت و پس از شرکت در آزمون کنکور سراسری در رشته مهندسی مکانیک پذیرفته و وارد دانشگاه اصفهان شد، سپس به جمع دانش آموختگان دانشگاه افسری نیروی انتظامی پیوست و رخت خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی را بر تن کرد.
شهید بهرامآبادی سرانجام در شامگاه ۴اردیبهشت۱۳۸۸ در درگیری با عوامل گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید.
شرحی بر مصاحبه با همسر شهید مجید بهرامآبادی:
برای مصاحبه تلفنی تماس گرفتم. گفتند: « عازم مشهدم حضوری باشد بهتر است.»
قرار گذاشتیم به هتلی که اسکان داشت برویم. در لابی منتظر نشسته بودیم. خانمی از بیرون آمد و مسئول پذیرش هتل خطاب به او گفت: « خانم اسلامپناه، خانم ها با شما کار دارند.» صمیمانه به طرفمان آمد و به سمت اتاقش راهنماییمان کرد.
او عاشق همسرش بود و صحبتمان خیلی سریع شروع شد:
«چهارم اردیبهشت بود. آخر شب تماس گرفت. مهمان داشتیم و گفتم بعدا تماس میگیرم. مهمانها که رفتند هرچه زنگ زدم جواب نداد. با خود گفتم شاید خوابیده باشد. صبح که برای نماز بیدار شدم دوباره تماس گرفتم، باز هم جواب نداد. نگران شدم. به مادرم گفتم حاج مجید جواب نمی دهد نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. مادرم سعی کرد آرامم کند. اول صبح آن روز کلاس داشتم. به دانشگاه رفتم اما اصلا آرام و قرار نداشتم و نتوانستم درس بدهم. کلاسم را تعطیل کردم و دوباره به حاج مجید زنگ زدم. باز هم جواب نداد. تصمیم گرفتم به خانه پدرش بروم. آدرس را تا حدودی بلد بودم، هنوز فرصت نشده بود خانوادهاش دعوتم کنند برای همین آدرس دقیق را نمیدانستم. سرکوچهشان که رسیدم دیدم داخل کوچه شلوغ است و جمعیت ایستاده. ماشینم را پارک کردم و به سمتشان رفتم. از یکی از آقایان پرسیدم این جا چه خبر است؟ جواب داد: « حاج مجید شهید شده است.» شوکه شدم. گریه امانم نمی داد. فریاد میزدم دروغ است. نمیتوانستم باور کنم. ما تازه عقد کرده بودیم طوری که هنوز اقوام حاج مجید مرا نمیشناختند. حالم بد شد و دیگر متوجه اطرافم نبودم.
من و حاج مجید اوایل سال۱۳۸۹ ازدواج کردیم. زندگی مشترکمان خیلی کوتاه بود؛ اما همان یک ماه به تمام عمرم میارزد.
آشنایی من و ایشان در ستاد انتخاباتی برادرم بود. پسر فعالی بود. خیلی کارش را دقیق انجام میداد. زمانی که از من خواستگاری کرد اصلا باورم نمیشد. هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم کنار فردی نظامی زندگی کنم. او در پاسگاه راهنمایی و رانندگی روانسر مشغول به کار بود. برای همین به خواستگاریش جواب رد دادم؛ اما او خیلی پیگیر بود. با خانوادهاش به منزلمان آمدند و بعد از رفتوآمدهای متعدد، قرار عقد و عروسی را گذاشتیم.
لحظات زندگی مشترکمان آنقدر زودگذشت که فرصت نکردیم یکدیگر را به اسم صدا بزنیم. قبل از ازدواج، وقتی خوبیهایش را از زبان دیگران میشنیدم احساس میکردم دیگران بزرگنمایی میکنند؛ اما بعد از اینکه محرم شدیم متوجه شدم تمام آن تعریفها عین حقیقت است.
اولین جایی که باهم رفتیم خانه سالمندان بود. کارمندان آن جا گفتند حاج مجید همیشه به ما سر میزند و مایحتاج آن جا را تامین میکند. بعد هم به مزار شهدا رفتیم. در راه گفت: « خانم دکتر نظرتان چیست که هر چند وقت به سالمندان سری بزنیم و برای آن جا تلویزیون بخریم؟» من که همیشه دلم میخواست اینچنین برنامههایی داشته باشم و بخاطر مشغله کاری فرصت نمیکردم با کمال میل پذیرفتم.
یک روز به خانهمان آمد و گفت که باید به روانسر برود. هنوز ایام مرخصیاش بود که رفت. همان شب که حاج مجید با من تماس گرفته بود گروهک تروریستی پژاک به پاسگاهشان حمله کرده بود. ماجرا از این قرار بود که اول خانمی به پاسگاه آمده و درخواست آب کرده بود. زمانی که نگهبان برای آوردن آب اقدام کرد آن زن نارنجکی به داخل پاسگاه پرت میکند و بعد از آن سایر نیروهای پژاک که در کوههای اطراف مخفی شده بودند، به آن جا حمله میکنند.»