۱- اوجالان با مسئلهی کُرد بسان یک دولت اشغال شده برخورد میکند و آنرا با فلسطین مقایسه مینماید. در حالیکه در فلسطین ملتی از سرزمینهای خود رانده شدهاند اما مردم کردستان چند هزار سال است که در منطقهی زاگرس به زندگی میپردازند و تا قرن حاضر نیز برخوردی با اقوام دیگر پیدا نکردهاند. در قرن حاضر بود که انگلیس با چهار تکه کردن منطقهی زاگرس مسئله قوم کُرد را به وجود آورد تا مایهی تشنج در منطقه باشد.
۲- او (اوجالان) با نگاهی قوممدارانه به مسائل قرن بیستم نگاه می کند و میگوید که در دنیای کنونی هدف آفریدن نژادهای برتر است تا بر دنیا حکومت کند. حال آنکه در عصر کنونی ما با پدیدهی جهانی شدن روبرو هستیم که در آن نژادهای مختلف با هم آمیخته میشوند و وضع کشورهای قدرتمند و بزرگ هم این آمیختگی نژادی را نشان میدهد. آمریکا ضد آمیختگی نژادها است. تقسیم بندی جهان به نژادهای مختلف و پایه کردن آن برای تحلیل سیاسی امری غیر عقلانی است و در عصر ما که عالم اینهمه پیشرفت کرده است سخن گفتن از حفظ خویشتن نژادی و فخرفروشی به آن ابلهانه است.
۳- اوجالان که شخصیتی خودشیفته است، می گوید که از ژرفای فلسفی خاصی برخوردار است. او معتقد است که در برابر علم آمیخته به اقتدار بازگشت به فلسفه مایهی پیدایش جامعهی آزاد است. نتیجهی حکومت فلاسفه بر دنیا در قرن اخیر ملاحظه شده است. هفتاد سال در شوروی فلاسفه بودند که بر نصف کرهی زمین حکومت میکردند و نه تنها این حکومت نتوانست به آرمانهای ادعایی خودیعنی ، برابری و آزادی دست پیدا کند که خود به بزرگترین حکومت دیکتاتوری تبدیل شد. عمر این حکومت که فلاسفه بر راس آن بودند هم نشانهی ناکارآمدی حکومت فیلسوفان است. فلسفه بدون اخلاق انسانی و ایمان الهی به بنبست میرسد. او خود معترف است که پیشرفت تعقل و علم به تنهایی چاره ساز نیست و در ساختار علمی نیز نارساییها و کمبودهای بسیاری وجود دارد. در حقیقت نتیجهی علمگرایی محض (سیانتیسم) بمبهای اتمی قرن حاضر و فاجعههای انسانی جنگ دوم جهانی بود. اوجالان نمیتواند پاسخی مناسب برای این مسائل پیدا کند زیرا مبنای اندیشهی او اخلاقگرایی نیست و او به مسائل الهی که پایهی اخلاق هستند توجهی ندارد.
۴- او در تحلیل خود از ابتدای ایجاد جامعه، مسئلهی جامعهی مادر سالاری را مطرح مینماید و در ایدئولوژی خود بر روی نبردی اشتراکی موجود در این جامعه تاکید دارد و معتقد است که خواستههای برابری طلبانه در طول تاریخ، ادامهی شیوهی زندگی مادرسالاری است. او معتقد است که ارزشهای کلان در درون سنتزهای جدید به موجودیت خویش ادامه می دهند و این مفاهیم در حافظهی اجتماعی جامعه باقی مانده است. مجدداً به عنوان اساسیترین مبانی برای جامعهای نوین برخوردار از سطح بالایی از پیشرفت خود را تحمیل میکند. او این روند را روندی دیالکتیکی میداند که در آن سنتز که خواستههای کمون اولیه اشتراکی است در طول تاریخ باقی میماند. حال آنکه این مسئله با تحلیل دیالکتیکی جور در نمیآید زیرا دیالکتیک تز و آنتیتز در اثر ضدیت باهم نابود می گردند و سنتز یا نتیجهکه حاصل این نبرد است باقی میماند. سنتز نه تز است و نه آنتی تز بلکه خود پدیدهای جدید و مخصوص به خود است. برای نمونه اگر شیر را تز فرض کنیم و مایهی پنیز را آنتی تز، نتیجهی ضدیت مایهی پنیر با شیر، پنیر خواهد بود که خود مرحلهی تکامل یافتهی جدیدی است و نه شیر است و نه مایه. اگر در دنیای کنونی خواستههای عدالت جویانهدر بین انسانها وجود دارد نشان از میل درونی و نیاز ذاتی انسان به عدالت است. حافظهی تاریخی هم که او مطرح میکند نمیتواند از زمانی که هنوز تاریخ نگاشته نشده است و تثبیت نکرده است، تاکنون باقی مانده باشد. نویسندهی کتاب مفهوم درست مطلق دیالکتیک (تضادها) را به درستی درک نکرده است و جالب اینجاست که ادعای عقلانی بودن نیز دارد.