ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای صابرین جای شناخته شده ای است. جایی که تعداد زیادی از رزمندگان مظلوم این یگان، در درگیری با اشرار گروهک تروریستی پژاک برای دفاع از خاک شکور به شهادت رسیدند. در این میان اما شهید محمد غفاری حکایتی دیگر دارد. او ۲۷ سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد. مظلوم، متین، خوش رفتار، درسخوان و … به تازگی هم ازدواج کرده بود. هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدریاش مراسم عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش: یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم. درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است! برادرش می گوید: محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در جنب و جوش بود. برای مثال همین آخرین بار، شب ۲۱ ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به نصیحت کردن من که مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم. عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم. من رفتم. شروع کرد به نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان پاک شوم. خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم. خوب که دقت کردم یک جای خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس خودم است. شهید به روایت پدر: محمد غیراز دانشگاه امام حسین(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد. رد رشته دندان پزشکی و تغذیه هم قبول شد ولی اینها رو به من نگفت. علاقه زیادی به نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی میخواست بخره اسلحه می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی همدان بود. محمد در گروهش نفراول چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول بود و آموزش خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرماندهشان بحساب میآمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بود. یک بار گفتم محمد شما رو می فرستن این ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر حق ماموریت میگیرید؟ می گفت: روزی ۱۴ تا ۱۵ تومان میدهند… حالا اگه ما به یک کارمند ساده بگیم برو ملایر ۱۵ هزار تومن بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم تهدیدت نمیکند، نمیرود. همیشه می گفت من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من بهش میگفتم یه کاری بکن که اگر اتفاقی برات افتاد، پیش خدا روسفید باشی. ۱۰ روز مانده به مراسم عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر چشمش و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های عروسی و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: بابا من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند. یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از جانبازهای زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و فشنگ را خارج کردند. این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت. پدر و مادر شهید محمد غفاری دفعه آخر که رفت، گفت من دارم میروم و این دفعه با دفعات دیگر فرق می کند اگر من بروم و نیایم چه میشود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمیگردی انشاءالله، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو آماده باش شاید دیگر این دفعه برنگردم. من اتفاقا روز شنبه باهاش تماس گرفتم (محمد روز یک شنبه شهید شد) در طول هفته قبل معمولا شب ها باهاش تماس میگرفتم چون روزها گوشیش قطع بود. دیگر نمی پرسیدم کجایی یا چکار میکنی؟ سرده یا گرمه؟ فقط احوال پرسی می کردیم. خلاصه اون روز همان طور اتفاقی حدود ساعت ۹ تماس گرفتم، تا زنگ هم زدم گوشی را برداشت، سلام و علیک و احوال پرسی کردیم. گفتم کاری چیزی نداری؟ گفت بابا برای من یک دعای مخصوص بکن. شب یک شنبه هم اینها عملیات خودشان را شروع کردند و چیزی هم که دوستانش به ما می گویند، ساعت ۴ و ۲۸ دقیقه محمد شهید شد. ساعت ۲۰ دقیقه به هشت به من اطلاع دادند، خوشبختانه هیچ کس در خانه نبود و من تنها بودم. راستش من پنهان کردم و به خانمم نگفتم تا روز دوشنبه. دوشنبه عصر آهسته شروع کردم به گفتن. چون به من هم گفته بودند سه شنبه جنازه را می آورند و من هم دیدم روز سه شنبه خودشان می فهمند. گفتم یک دفعه مطلع بشوند، پس می افتند. خلاصه آهسته آهسته شروع کردیم که همسرم هم بی تابی میکرد میگفت هرچه زنگ می زنیم گوشی را بر نمی دارد. به باجناقم بنده خدا زنگ زدم گفتم اینطور شده. گفت من نمی توانم به اینا بگم. گفتم خب بالاخره تهران با شما، همدان هم با من. شروع کن ۵ درصد، ۵ درصد برو جلو تا برسیم به یه جایی خلاصه مثل این عملیات ها. او می گفت من ۴۰ تا رو رفتم من می گفتم من ۶۰تا رو رفتم تا اینکه نهایتا رسیدیم به اونجا که فامیل کامل بهشان گفتند. روز سه شنبه جنازه آمد تهران، تهران هم خودشان یک شب نگهش داشتند و چهار شنبه ساعت چهار و پنج صبح جنازه را فرستادند همدان که ما رفتیم فرودگاه حدود ساعت نه جنازه را تحویل گرفتیم. مردم هم آمدند به استقبال پیکر شهید. جنازه را آوردیم خانه چند دقیقه ای مادرش درد دل کند و دوباره آن را برداشتیم بردیم سردخانه. آنجا هم شلوغ شده بود. بحث روی غسل و کفن ایشان بود که گفتند نه غسل داره نه کفن چون در معرکه شهید شده نیازی نیست، البته متاسفانه لباس نظامیاش را درآورده بودند که وقتی گله کردیم گفتند وضع خیلی خراب تراز این حرفا بوده و لباس ها را در آورده بودند خون ها را شسته بودند ولی گرد و خاک روی سرش بود. خلاصه دوستان روحانی بودند و گفتند که شهید معرکه است و نیازی به غسل و کفن ندارد و جلوی آفتاب هم مانده بود و بدنش سوخته بود. به حاج خانم و فامیل ها و دوست و آشنا گفتیم شما حالا تشریف ببرید تا ان شاءالله بعد از ظهر. خودم که رفته بودم نجف از کنار حرم حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) یک کفن برای خودم گرفته بودم گفتم این هم هدیه محمد. یک بیست لیتری گلاب هم تهیه کردند، غسلش دادیم و کفنش هم کردیم. وصیتنامه شهید محمد غفاری با عرض سلام و درود بر امام عزیز حضرت آیت الله خامنهای(حفظه الله) و بر شما عزیزان و شهداء و خانواده شهداء الذین آمنوا یقاتلون فی سبیلالله والذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلو اولیاء الشیطان، ان کید الشیطان کان ضعیفا (نساء:۷۶) آنها که اهل ایمان هستند در راه خدا و کافران در راه طاغوت جهاد میکنند. پس شما با یاران شیطان پیکار کنید و از آنها نهراسید زیرا مکر شیطان همانند قدرتش سست و ضعیف است. سوره نساء آیه ۷۶ وصیتم پیامی است به امت و ملتی که نایب بقیه الله(عج) آنان را ملت معجزه آسای قرآن مینامند. بر خلقی است که مشتاقانه و جانانه از جان و مال خویش در راه خدای میگذرند. بر عزیزانی است که عزیزپرور هستند و فرزندان گرامی خویش را به جهت آزادی و استقلال و اقتدار کشور اسلامی و انقلاب فدا مینمایند و هر آنچه در توان دارند. و به همه شما که اکنون به وصیتم گوش فرا میدهید. سخنم چنین خلاصه میشود که راه ما چیزی جز پیروی از ولایت فقیه به حق نیست. در کنار شهید حسین رضایی چشم و گوش بفرمان ولایت فقیه باشید و پشتیبانی از آن کنید و گفتههای مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنهای عزیز را با جان و دل گوش کنید و به آن عمل کنید که اگر در این راه قرار بگیرید به حمد خدا سعادتمند و رو سفید خواهید بود و از تمامی ملت و مسئولین عزیز و بزرگوار میخواهم که در هر پست و مقامی که هستند حداکثر تلاش و سعی خود را برای پیشرفت این انقلاب و میهن عزیز انجام دهند و هرگز در کشور امام زمانی اجازه خطا و کج روی به منافقین و احزاب و گروههای بی ولایت را ندهند تا چراغ سبزی برای دشمنان داخلی و خارجی ما شود. از پدر و مادر عزیز و گرامی طلب بخشش میکنم هر چند که آنها را در این دوران بسیار اذیت کردم و از برادرم و خواهرم خواستار پیروی از ولایت و اهل بیت میباشم. همسر گرامی و بزرگوار! مرا ببخش و حلال کن که در این مدت کم، مایه آرامش شما نبودم و از همه برادران و خواهرانم و دوستان طلب حلالیت می کنم. بدانید امروز جسد خون آلودهمان را که به خاک میسپارید، فدای راهمان شده است و گرچه جسمم راحت آرمیده است، روح من از شما گریه و شیون نمیخواهد. انتظارم چنین است که سلاح به زمین افتادهام را بردارید و همیشه از ولایت فقیه و کشور انقلاب اسلامی، علیه باطل دفاع کنید. و من خدای را شکر میکنم که مرا شامل آیه شریفه ۲۰۷ سوره بقره نمود: “و بعضی از مردم از جان خود در راه رضای خدا درگذرند و خدا با چنین بندگان رئوف و مهربان است” دوستانم! من سلام شما را به شهدا خواهم رساند، و از ایثار و از خود گذشتگی شماها برای آنها میگویم که شما تعهد کردهاید تا آخرین قطرههای خون خود [که] چکیده بر سنگ فرش بیابانهای نبرد حق علیه باطل است پیروی از اسلام و ولایت را ادامه خواهید داد. والسلام علیکم یا سید الشهدا(ع) قسم به مادر پهلو شکستهات، من پاسدار را که متعلق به تو هستم طوری وارد قیامت کن که مایه شرمندگی شما نشوم. بارالها از تقصیرات من بگذر و مرا عفو کن و پاکیزه بپذیر. محمد غفاری در تاریخ سیزدهم شهریور ۱۳۹۰ در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت و در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک شهید و در گلستان شهدای همدان به خاک سپرده شد.