۲ آذر ۱۴۰۳
  • خانه
  • >
  • یادداشت روز
  • >
  • ۳۰ سال فرماندهی به روایت همسر: «مسیح دوم کردستان» از آزادی پاوه تا درگیری با پژاک (بخش دوم)

۳۰ سال فرماندهی به روایت همسر: «مسیح دوم کردستان» از آزادی پاوه تا درگیری با پژاک (بخش دوم)

  • ۶ اسفند ۱۳۹۲
  • ۳۶۸ بازدید
  • ۰

انجمن بی تاوان آذربایجان غربی در راستای حمایت از قربانیان ترور بخش دوم مصاحبه و گفتگوی خبرگزاری تسنیم را که با همسر یک شهید مبارزه با گروهک تروریستی پژاک را منتشر می نماید.

خبرگزاری تسنیم: همسر شهید قهاری گفت: بعضی‌ مردم از شهرهای مرزی دورند و اطلاعی از اتفاقاتی که در این نواحی می‌افتد، ندارند. در صورتی که سردار شهید قهاری هفت سال پیش در سال‌های بعد از جنگ در همین شهرهای مرزی شمال غرب کشور در درگیری با پژاک شهید شد.
نسخه قابل چاپ

شهدای مبارزه با پژاک از جمله شهدایی هستند که مظلوم و غریب واقع شده‌‌اند. کسانی که امنیت امروز مرزهای جمهوری اسلامی مرهون خون آنان است و در گمنامی روزها و شب‌هایشان را با جهاد گذراندند. شهید سعید قهاری از جمله این سرداران شهید است که در مرزهای شمال غربی کشور بعد از سی سال سابقه فرماندهی عملیاتی سپاه در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید. از جمله مسئولیت‌های او می‌توان به فرمانده لشکر سه مخصوص نیروی زمینی(حمزه سید الشهدا)، جانشین فرمانده سپاه همدان، جانشینی تیپ انصار الرسول(ص) در شاخ شمیران و اورامانات، فرماندهی سپاه و تیپ مریوان و قائم‌مقامی قرارگاه شهید شهرامفر در سنندج اشاره کرد.

فرحناز رسولی همسر سردار شهید حاج سعید قهاری ۲۲ سال زندگی مشترک با او داشته است و حالا او را اینگونه معرفی می‌کند: این شهید جزو شهدایی است که گستردگی خدمت بالایی دارد. در ده شهر و پنج استان خدمت کرده و اهم خدمتش هم در کردستان و آذربایجان بوده است. در زمان خودش و بعد از شهید بروجردی به مسیح شماره دو کردستان معروف شد. چون هم زمان جنگ در کردستان بود و هم بعد از جنگ با حزب درگیر بود. زیرا بعد از شهید بروجردی از کسانی بود که عملیات‌های پارتیزانی با احزاب کرد در کردستان داشت و دائم با آن‌ها درگیر بود. آخرین مسئولیتی هم که داشت، فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) در ارومیه بود. او در عملیات پاکسازی مناطق مرزی در چهارم اسفندماه ۱۳۸۵ به شهادت رسید. بخش دوم گفتگوی تفصیلی تسنیم با فرحناز رسولی در ادامه می‌آید:

* تسنیم: از سال‌های جنگ تحمیلی بگویید. سال ۶۳ وقتی ازدواج کردید هنوز نیمی از سال‌های دفاع مقدس باقی مانده بود. در آن روزها زندگیتان چطور بود؟

سال اول ازدواجمان در سنقر که شهر خودم است زندگی می‌کردیم. درست است که آن جا وطن من بود اما من در ناامنی کامل بودم. هیچ امنیتی نداشتم. به خاطر این که از زندگی پدر و مادر خارج شدم و رفتم در زندگی شهید قهاری. زندگی این شهید یک خانه سازمانی در حاشیه و کنار شهر بود که تازه ساخته شده بود. این خانه فاقد هر نوع امکانات بود. یک شهرستان کوچک را در سی سال گذشته ملاحظه بفرمایید که تازه ساخته شده باشد. نه آسفالت داشتیم، نه تلفن، و نه نرده و پنجره که امروزه همه روستاها دارند. یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک داشتیم که اکثر اوقات هم خراب می‌شد و برفک داشت و کسی نبود آنتن و این چیزها را تعمیر کند. من همان جا فرزند اولم بنت الهدی را به دنیا آوردم.

ما یک سال در سنقر ماندیم. اما تمام این مدت را شهید آن‌جا نبود. شهید قهاری قبل از این که با بنده ازدواج کند دو سال در سنقر بود اما بعد از ازدواج با من فقط چند ماهی آنجا بود. بعد من را آنجا تنها گذاشت و خودش به عنوان فرمانده سپاه جوانرود معرفی شد. جوانرود هم یکی از بخش‌های مرزی محروم استان کرمانشاه بود. اما امروزه شهرستان شده و یک شهر توریستی دارد. بازار و بازارچه دارد و مردم در آنجا خرید می‌کنند. ولی زمانی که ما زندگی می کردیم یک بخش مرزی محرومی بود. مردم کرد اهل تسنن آنجا زندگی می‌کنند. در سنقر ماندیم تا این که من زایمان کردم و بچه چهار ماهه شد. بعد همسرم آمد و من را به جوانرود برد. وقتی که زایمان کردم، خواست خدا بود که ایشان یک بار آمد برای مرخصی و به زایمان من برخورد. یعنی عمدا نیامد که وقتی من می‌خواهم زایمان کنم رسیدگی کند. اتفاقی بود. ایشان دو روز پیش من بود و دوباره رفت منطقه و تا ۴۰ روز نیامد. بچه که چهار ماهه شد، ما دوباره وسایلمان را جمع کردیم، رفتیم جوانرود. البته ایشان زیاد به جوانرود رفتن ما راضی نبود و می‌گفت می ترسم اذیت شوی. آن جا یک بخش محرومی است. آلوده است. آب ندارد. ولی من خودم خیلی اصرار داشتم که آنجا بروم. دیدم من الان اینجا تنها بایستم چه کار کنم. حداقل بروم آن جا که این بنده خدا مدام در این مسیر در حال رفت و آمد نباشد. تلفن هم نبود که ارتباطی داشته باشد. جوانرود اولین شهر مرزی بود که من رفتم. حدود دو سالی آن جا زندگی کردم.

  ماجرای مجروحیت در کربلای۵

* تسنیم: ایشان جبهه جنوب هم رفتند؟

از فرماندهان کردستان بود اما در برخی عملیات‌های جنوب شرکت می کرد. مثل عملیات کربلای۵ در شلمچه. تا عملیات شروع شد تعدادی از بچه‌های عملیاتی که اطراف خودش بودند را برداشت و رفت کربلای پنج. در کربلای پنج مجروح شد. من نمی‌دانستم که به او در عملیات چه گذشته و کی به خانه می آید، یک روز زنگ زدند و من رفتم در را باز کردم. دیدم شهید قهاری از در که آمد تو، یکی از دستانش در آستین بلوزش نیست. جمع کرده و دستش را بسته. خیلی عادی آمد تو. من سوال کردم دستت چی شده؟ چرا توی آستین بلوزت نیست؟ گفت چیزی نیست. یک کمی مجروح شدم که الان خوب شده. من هم فکر کردم واقعا چیزی نیست. بعد دیدم نشست و خیلی هم درد داشت و اصلا حالش مناسب نبود. ولی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که من مجروح شده‌ام. دیدم زنگ زد از بهداری سپاه بچه‌ها برای پانسمان آمدند. وقتی که زخم را باز کردند، دیدم که قسمت کمر و دنده‌هایش پر از ترکش است و زخم بزرگی آنجا هست. طوری که روی دستش اثر گذاشته بود که نمی‌توانست دستش را آویزان کند و آن را جمع کرده بود. گفتم پس چرا شما گفتی چیزی نیست؟ گفت شما نمی‌دانی. در آن جا نبودی که ببینی بچه‌ها چطور تکه تکه شدند. نمی‌دانی چه کسانی شهید شدند. من رویم نمی‌شود بگویم مجروح شده ام.

* تسنیم: شما اطلاع داشتید که ایشان رفت جنوب؟

بله؛ وقتی می‌رفت گفت. اما من جزئیات قضیه را نمی‌دانستم که عملیاتی به این گستردگی در پیش است. گفتم این‌ها همیشه رزمنده‌اند و جنوب هم برای جنگ می‌روند. اما عملیاتی به این گستردگی که ما چقدر شهید دادیم و چقدر از بچه‌های سپاه صدمه دیدند را نمی‌دانستم. این سومین مجروحیت ایشان بود.

رفت بیرون نان بخرد تا دو ماه به خانه بازنگشت/شرکت در حماسه والفجر۱۰

* تسنیم: دیگر چه عملیات‌هایی شرکت کرده بودند؟

بعد از جوانرود ایشان به عنوان فرمانده سپاه و تیپ پاوه معرفی شد. در پاوه سال ۶۶، عملیات والفجر ۱۰ شرکت داشت، من هم آن جا ساکن شدم. آن زمان یک فرزند داشتم. رفتم در پاوه مستقر شدم. یک خانه خیلی ابتدایی و قدیمی وسط حیاط سپاه بود که هر کس فرمانده سپاه می‌شد خانواده‌اش را به خاطر امنیت بیشتر به آنجا می‌برد. در واقع انبار سپاه بود که ما زمان جنگ از آن به عنوان خانه استفاه می‌کردیم. صبح تا غروب که من با یک بچه درخانه تنها بودم، مونس من فقط موش‌ها شده بودند. به دلیل این که من بالا زندگی می‌کردم و پایین هم انبار سپاه بود و زمان جنگ هم کسی فرصت نداشت بیاید آنجا را تمیز و بازسازی کند و موش داشت. یعنی خانه ما پر از موش بود. هر چه سم استفاده می‌کردم این مشکل حل نمی‌شد. حدود یک سال و نیم یا دو سال من با همین منوال د

عملیات والفجر ۱۰ که شد، من نمی‌دانستم عملیات است. ایشان اتفاقی یک روز جمعه خانه بود. یک نانوایی هم در حیاط سپاه بود که من گفتم حاجی امروز که جمعه است و شما خانه هستید، خوب است که بروید یک نان تازه بگیرید که ما یک بار نان تازه بخوریم. ایشان بلند شد برود نان تازه بگیرد. اصلا به من نگفت که عملیات است و من باید بروم عملیات. وقتی می‌خواست برود نگفت. شاید عملیات جلو افتاده بود و خودش هم نمی‌دانست. رفت نان بگیرد و دیگر تا دو ماه خبری از او نشد. وقتی که ایشان نیامد و نیامد، من زنگ زدم به محل کارش. گفتم حاجی رفته بود نانوایی نان بخرد اما تا الان نیامده. گفتند فلانی رفت برای عملیات والفجر۱۰. من هم ساعت دو بود که تلویزیون را روشن کردم و دیدم که گفتند فلان منطقه عملیات شده است. در این دو ماه، پاوه هم شهری مرزی بود و به شدت از طرف بعثی‌ها تهدید می‌شد.

در بمباران ساختمان سپاه پاوه، جوی خون روان شده بود

تهدید کرده بودند که ما می‌خواهیم پاوه را بمباران شیمیایی کنیم. ۷۰ درصد مردم بومی پاوه هم آن جا را ترک کرده بودند و رفته بودند اطراف روستاها و باغ‌های اطراف. آن خانواده‌های سپاهی هم که در خانه‌های سازمانی ساکن بودند و غیر بومی بودند بیشترشان رفتند و فقط دو سه خانواده مانده بود. من هم با یک بچه در این خانه تک و تنها بودم. زن آقای فرماندار هم با دو تا بچه مانده بود. هواپیماها آمدند که شهر را بمباران کنند، سپاه و بسیج را نشان کردند. یعنی آن جایی که ما به عنوان جای امن رفته بودیم که زندگی کنیم بمباران کردند. من هم با یک بچه در خانه بودم و تمام خانه شده بود، ترکش و دود و شیشه. نمی‌توانستم تکان بخورم. یعنی بچه‌ام را که در فاصله دو متری من بود نمی‌توانستم ببینم و پیدایش کنم. فقط صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. آن قدر شیشه و ترکش زیر پای من بود که نمی‌توانستم قدم بردارم و بروم بچه را بیاورم. یعنی ایستادم ده دقیقه‌ای تا این دودها از بین برود تا بچه را پیدا کردم که گریه نکند. حاج سعید رفته بود منطقه و نمی‌دانست این بلا سر ما آمده. ما این جا زیر بمباران بودیم و خود ایشان هم در عملیات. یک ساعتی طول کشید که یکی از نگهبان‌ها بعد از یک ساعت آمد بالا و احوال من را پرسید و گفت شما با این بچه اینجا هستید، مشکلی برایتان پیش نیامده؟ من هم خندیدم و گفتم شما خیلی دیر آمدید. اگر من مجروح شده بودم تا الان تمام خون بدنم رفته بود و از بین رفته بودم. ما یک پنجره‌ای داشتیم که رو به حیاط سپاه بود. به من گفت که حاج خانم بیا حیاط سپاه را نگاه کن ببین چه خبر است. به همین خاطر نیامدم. وقتی که من نگاه کردم، دیدم جوی خون آنجا روان شده. خیلی از برادران شهید شده‌اند. خیلی‌ها مجروح شده‌اند. دیگر خجالت کشیدم که به دژبان گفتم شما چرا دیر آمدید. خواست خدا بود که من با یک بچه آنجا شهید نشدیم و توفیق نداشتیم. به هر حال آن خانه دیگر قابل نشستن نبود.

  سال ۶۶ صدام کرمانشاه را به شدت بمباران کرد/ بالاترین آمار جانباز خانم را کرمانشاه داشت

بچه‌های سپاه آمدند و گفتند دیگر صلاح نیست شما در این خانه بمانید. ما باید شما را انتقال دهیم کرمانشاه، مرکز استان. من قبول نکردم. گفتم من صحیح و سالمم چرا باید بیایم؟ همین جا خانه را تمیز می‌کنم و زندگی‌ام را ادامه می‌دهم. اصرار کردند. گفتم من سالم و سرحال هستم. دوست دارم من را ببرید بیمارستان کمک کنم. در بیمارستان پر شده بود از بچه‌های مجروح سپاه و مردم بومی. می‌گفتند اصلا به هیچ وجه صلاح نیست. شهر ناامن است. امکان دارد دوباره بمباران شود. باید شما را ببریم کرمانشاه. آن‌ها حریف من نشدند و آخر من را به باغ‌های کنار پاوه بردند. یک ساعتی من را در آنجا چرخاندند و وقتی که نزدیک شب شد گفتند صلاح نیست شما حتی در این باغ بمانید. ما را به زور بردند کرمانشاه. من یک همشیره داشتم که شوهر او هم سپاهی بود و کرمانشاه تنها بود. رفتم پیش او.

قسمت جالبش اینجاست که ما رفتیم کرمانشاه و مثلا به جای امن و شهر امن پناه بردیم. وقتی رفتیم کرمانشاه دیدیم تازه آنجا عملیات شروع شده. صدام در هر کوچه ای مثل نخود و کشمش بمب خوشه‌ای می انداخت. سال ۶۶ اوج جنگ بود که صدام کرمانشاه را به شدت بمباران کرد. بالاترین آمار جانباز خانم را کرمانشاه داشت. من کرمانشاه هم امنیتی نداشتم. با خواهرم که در آن خانه استیجاری بودیم. او یک بچه داشت و من هم یک بچه داشتم. همین طور می نشستیم و منتظر شهادت بودیم. من تا چند روز را با همین منوال گذراندم. تا مجدد یک ماهی گذشت و خودم با ماشین کرایه‌ای و با بچه، بلند شدیم آمدیم پاوه. دوباره من در آن خانه زندگی‌ام را شروع کردم.

  زندگی ما یک زندگی رزمندگی و مهاجرتی بود/ همسرم قبل از شهادت در برف‌ها با آب یخ وضو گرفت و نماز خواند

* تسنیم: گفتید دوست نداشتید کرمانشاه بروید. به این خاطر بود که دوست نداشتید از بحبوحه جنگ دور باشید یا این که می‌خواستید به همسرتان نزدیک‌تر باشید؟

چند دلیل داشت. یکی این که می‌گفتم زندگی من اینجاست. من باید این جا زندگی کنم تا هرچه خواست خدا باشد. می‌دانستم همسرم هم که از منطقه برمی‌گردد، می‌آید سر خانه و زندگی‌اش و از آنجا بلند نمی‌شود جای دیگر برود. من می‌بایست آنجا زندگی می‌کردم. جنگ هم که خاتمه پیدا نکرده بود. زندگی من کلا آنجا بود. یک وانت وسیله داشتیم که به محض این که به ایشان می گفتند شما نظامی هستید امروز بروید فلان شهر، ما فوری این وسایل را جمع می‌کردیم و می‌رفتیم. زندگی ما یک زندگی رزمندگی و مهاجرتی بود.

  شهید قهاری از فرماندهانی که بعد از شهید بروجردی عملیات‌های پارتیزانی با احزاب کرد داشت

* تسنیم: بعد از والفجر۱۰ کدام عملیات برای شما یا شهید قهاری، یک عملیات خاطره انگیز بوده است؟

به شهید قهاری می‌گفتند مسیح دوم کردستان، دلیلش این بود که ایشان بعد از شهید بروجردی از کسانی بود که عملیات‌های پارتیزانی با احزاب کردی در کردستان داشت و دائم با آن‌ها درگیر بود. در این عملیات‌ها ایشان خبره بود. یک نظامی به تمام معنا بود. در اوج درگیری نمازش را می‌خواند. حتی همین عملیاتی که در جهنم دره خوی منجر به شهادتش شد، آن برادرانی که در کنارش بودند، می‌گویند، در آن برف‌ها با آب یخ وضو گرفت و نماز خواند. ایشان یک شخصیت نظامی تنها نبود. یک شخصیت نظامی دینی و مذهبی خوبی بود. همه ابعاد را با هم رعایت می‌کرد. عملیات‌های ایشان را نمی‌توان نام برد زیرا درگیری با کومله، عملیات‌های از قبل تعیین شده‌ای نبود.

در عملیات مرصاد، آنقدر دستش روی تفنگ بود که انگشت‌هایش تاول زده بود

* تسنیم: در زمان جنگ چطور؟

عملیات مرصاد اینچنین بود. عملیات مرصاد برای خودش فلسفه خاصی دارد، سال ۶۷ امام دستور آتش بس دادند و بعد از آن منافقین حمله کردند. در آن زمان شهید در تهران داشت دوره دافوس می‌دید. به محض اینکه عملیات شروع و او مطلع شد، بلافاصله از تهران به محل عملیات رفت. یک اسلحه کلاش داشت که خودش از دشمن غنیمت گرفته بود و یک خشاب قابلمه‌ای داشت، همیشه در عملیات‌ها باید این اسلحه را به دست می‌گرفت و می‌گفت:”به این اسلحه عادت دارم و برایم خوش دست است”. پس از با خبر شدن از اینکه عملیات هست، بلافاصله به منزل آمد، اسلحه‌اش را برداشت و خشاب‌هایش را آماده کرد. همیشه اسلحه‌اش آماده بود. بلافاصله رفت سر پل ذهاب و اسلام آباد، پس از چند روز برگشت خانه، اما از نظر بنیه بدنی نصف شده بود، لاغر شده بود و همه دست‌هایش تاول زده بود از او پرسیدم چرا به این شکل درآمدی؟ گفت: من هر ۴۸ ساعت یک کمپوت گیلاس می‌خوردم، ولی ایرادی ندارد و چیزی نشده است، دوباره غذا می‌خورم و مثل قبل می شوم.

در واقع این عملیات مرصاد طوری ترسیم شده بود که دشمن گفته بود این زمان(یعنی بعد از قطعنامه) اگر من حمله کنم هیچکس نیست روبرویم بایستد و همه نیروهای ایران را غافلگیر می‌کنیم. و منافقین تفکرشان این بوده که حالا چون امام آتش بس را پذیرفته، می‌توانند به راحتی حمله کنند، اول کرمانشاه را بگیرند، بعد همدان را و بعد هم بیایند و تهران را بگیرند. تفکرشان این بود که به راحتی می‌توانند کشور را بگیرند. در حالی که مردم خودشان جلو آمدند و دفاع کردند، خیلی از خانواده‌های سرپل ذهاب و اسلام آباد آمدند و دفاع کردند، زن‌ها بعضی با سنگ و چوب به مقابله با دشمن آمده بودند.

شهید قهاری می‌گفت در مرصاد انگار مغز منافقین را شستشو داده بودند و گفته بودند به راحتی می‌توانید کشور را بگیرید

* تسنیم: آن زمان شما ساکن کدام شهر بودید؟

آن موقع من ساکن همدان بودم، همدان هم موقت بودم چون شهید قهاری آمده بود تهران دوره دافوس ببیند، من هم آمدم همدان یک سال بمانم (همدان شهر خود شهید بود) تا دوره شهید تمام بشود و با هم برگردیم منطقه. همینطوری هم شد ایشان بعد از اینکه دوره دافوس را تمام کرد وسیله‌هایمان را جمع کردیم و برگشتیم به مریوان زندگی را شروع کردیم. شهید در عملیات مرصاد نقش اساسی داشت. آنجا ایستاده و دفاع کرده بود و می‌گفت: سرقله که ایستاده بودم، یک مسیری بود که منافقین از آن رد می‌شدند تا به کرمانشاه بروند. می‌گفت: پشت هم و مثل گوسفند آن‌ها را می‌زدم. آنقدر دستش روی تفنگ بوده که انگشت‌هایش تاول زده بود. کل وزنش شاید ۵۰ کیلو می‌شد، می‌گفت اگر می‌خواستم بروم جایی غذا بخورم و استراحت کنم، فرصت را از دست می‌دادیم و دشمن نفوذ می‌کرد. شهید قهاری می‌گفت: انگار مغز این منافقین را شستشو داده بودند و به آن‌ها گفته بودند که بروید، هیچ کس نیست دفاع کند و به راحتی می‌توانید کشور را بگیرید. به نظر من همه رزمندگان عملیات مرصاد اینگونه دفاع می‌کردند که توانستند منافقین را برای همیشه تار و مار کنند.

در مورد موضوع پذیرش قطعنامه می‌گفت ما تابع حضرت امام هستیم

* تسنیم: واکنش شهید قهاری نسبت به پذیرش قطعنامه چه بود؟

حضرت امام(ره) همیشه می‌فرمودند که جنگ یک نعمت است. یکی از نعمت‌هایش این بود که حس می‌کردیم به خدا، به مرگ و به شهادت نزدیک تریم. یعنی راهی هست برای شهید شدن، او هم از تمام شدن جنگ غصه می‌خورد یعنی همین عقیده را داشت و دوست داشت که پیروزی نهایی را به دست بیاورد، هرچند که ما پیروزی نهایی را به دست آوردیم و شکست نخوردیم اما می‌گفت که صدام مهره آمریکاست و به ما ظلم کرده ما باید دفاع بیشتری داشته باشیم ولی از آنجایی که امام(ره) برای ما امام و مرجع تقلید بود، می‌گفت چون حضرت امام فرموده است ما تابع حضرت امام باشیم، لکن اگر حضرت امام آتش بس نمی‌داد ما سراپا آماده بودیم برای جنگیدن و خدمت.

بعد از جنگ هم در منطقه کردستان جنگ داشتیم/شهید قهاری بعد از جنگ هم هیچ آرامش و آسایشی نداشت

* تسنیم: برای امثال شهید قهاری با یک شغل عملیاتی جهاد بعد از تمام شدن جنگ هم ادامه داشته، کمی از بعد جنگ بگویید.

حدوداَ سه سال ایشان فرمانده سپاه مریوان بود و ما این سه سال را در مریوان ساکن بودیم، فرزند دومم فاطمه هم در بیمارستان الله اکبر مریوان به دنیا آمد. در آن دوره من حتی برای زایمان هم به شهر خودم سنندج نرفتم. ما بعد از جنگ هم در منطقه کردستان جنگ داشتیم. در آذربایجان غربی و سیستان و بلوچستان جنگ داشتیم. الان هم در این مناطق با گروهک‌های مختلف جنگ داریم. کومله و دموکرات بعد از قطعنامه در منطقه بودند یعنی اگر بررسی کنید، می‌بینید عملیات‌های شهید قهاری در کردستان اکثرا با حزب کوموله و دموکرات بود و بیشتر عملیات‌هایش با احزاب بعد از جنگ بوده است. یعنی ایشان هیچ آسایش و آرامشی بعد از جنگ در آن منطقه نداشت. عملیات‌هایی داشت که با فرماندهان کومله و دموکرات تن به تن درگیر شده و خودش بعضی از این فرماندهان را اسیر و بعضی را به درک واصل کرده بود. این‌ها را خودش مکتوب کرده و دست نوشته‌هایش هست هنوز. هم چنین ایشان صدها عملیات برون مرزی داشته است که خود من به عنوان همسر ایشان نمی‌دانستم که او به کجا می‌رود و چه می‌کند، جزئیات را نمی‌گفت و صلاح نبود که بگوید چون محرمانه بود

   بعضی از مردم از شهرهای مرزی خبر ندارند/شهید قهاری هفت سال پیش در همین مرزها به شهادت رسید

شاید دیدگاه برخی از مردم این باشد که بعد از جنگ تحمیلی دیگر جنگ تمام شد و جنگی وجود ندارد، در صورتی که اینطور نبوده و نیست و هنوز هم جنگ جریان دارد. دشمن چشم دیدن جمهوری اسلامی و پیشرفت نظام اسلامی را ندارد. همین الان ببینید که آمریکا چه بازی‌هایی سر ما در می آورد؟! به خاطر چیست؟ به خاطر پیشرفت جمهوری اسلامی است. بعضی جاها از من سوال می‌کنند که همسرت کی شهید شد و من می‌گویم اسفند ۸۵ تعجب می‌کنند، می‌گویند مگر هنوز هم ما شهید می‌دهیم؟ بعضی‌ از شهرهای مرزی دورند و اطلاعی از اتفاقاتی که در این نواحی می‌افتد، ندارند. در صورتی که شهید قهاری هفت سال پیش در سال‌های بعد از جنگ در همین شهرهای مرزی شمال غرب کشور در درگیری با پژاک شهید شد.

ادامه دارد…

 

 

 

 

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *